شب از نیمه گذشته. از جماعت ِ مهمان یک گروه رفته اند: آنها
که با مترو آمده بودند. یک گروه هنوز همینجور خوش-حال شراب آخرشان را مزمزه می کنند:
آنها که با ماشین آمده اند. خم میشود و به نجوا دم گوشم می گوید: بریم سیگار؟ می
آیم. برای خودم چای می ریزم و لیوان بدست می رویم بیرون. توی سرمای کوچه ی خلوت. چه خوب ست این
آرامش ِ شلوغ. این جنس های مرغوب ِ یواش ِ دوستی. بی حرفم. کمی خسته. پک های عمیق
می زنم به سیگارم. دود و بخار سرما با هم ابری میشود جلوی چشمانم. همه جا اگر
باران بهاری آمد، اینجا برف بهاری ست اینروزها. ایستاده ام در قاب در و او نگاهش
به من نیست. می گوید سیگار با تو را دوست میدارم. دلباخته ترست. لبخند می زنم. در
سکوت سیگارهایمان را می کشیم. فکر میکنم که هه! با اینهمه غرولند ِ سر ِ دلم از سال
نود و یک و با همه ی طعم گسی که داشت، اما چیزی به من داد که برای بقیه ی عمرم
لازمش داشتم. سال نود و یک، سال من بود. از آن سالها که فراموش نخواهم کرد. سالی بود که
جانمایه ی حیاتم دادند. سال نود و یک که میرفتم تا به فصل سرد ایمان بیاورم، جوری
شد که اما شعله ای در من گرفت. بعد، از آن شعله ی کم جان ِ لرزان، برای خودم فانوسی دست و پا کردم که درونم را روشن
نگهمیدارد. گیرم که نورش به بیرون قد نکشد، گاه پت پت کند، اما آرام و مداوم با
شعله ای آبی با نوکهای ارغوانی و سالم و بی دود می سوزد: رازی کوچک... رازی که به شعف
در سینه پنهانش کرده ام. راز ِ من... از آن رازها که وقتهای خستگی و بیرنگی گرمت
میکند و ردی از شعف ِ دل به لب-خند ِ محوی عیان می شود بر لبانت، ناخودآگاه. آنقدر
محو و در عین حال آنقدر عیان که بشقابها را که می چینی روی میز، دستی می زند روی
شانه ات که: هی دختره! خوشحالیا! داری به چی واسه خودت میخندی؟
اکسیر زندگی و جوانی را اگر از من بپرسی می گویم در
رازهای آدمی ست...
پس که لطف میکند؟ کی پوست سیمای تورا، به بوسه، میدرد
پاسخحذفتا نور، فرو ریزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسهام، ترسناکتر از یک امضاست.