از دیشب که ایمیل را دیدم، همچنان بهت زده ام...
او را دورادور در دانشکده می شناختم. سه سال پیش، آنروز که بهترین کنج پنجره ی
سالن اجتماعات را اشغال کرده بودم و نگاهم مست ِ منظره ی درخت پرشکوفه ی بیرون بود
و ساندویچم را آرام گاز میزدم، با سوالش مرا از خلسه ی دلنشین ِ توی شلوغی ِ بین
دو کلاسی که داشتم درآورد. "میتونم اینجا بشینم؟". سری تکان و لقمه ام
را همزبان قورت دادم. نشست. مصری بود. خوش صحبت بود. دانشجوی سال بالایی پی اچ دی
بود با همین سوپروایزر من، راب. آشنایی دورادورمان از همانجا آغاز شد. قد متوسط. کمی
تپل. موهای بلند. چشمهایی کاملن مصری. چند ایمیل رد و بدل کرده بودیم. یکروز هوا خیلی
خوب بود. شنبه بود. آخرهای بهار بود. من هنوز توی تخت بودم. تکست داد که "هوا
خیلی خوبه. یادت افتادم. میای به شهر من؟ دور نیست. خبرم کن". آدرسش را هم
توی تکست بعدی پشت بند ِ تکست اولی فرستاد. از شهرش تا خانه ی من با قطار یکساعت و
ربع راه بود. میدانستم. از همان توی تخت خم شدم به پنجره. چه درخشان بود روز ِ پشت
پنجره. غلت زدم توی تخت و همینجور موبایل رو گرفته زیر گلوم، لختی درنگ و فکری
کردم و بعد برایش تکست زدم که می آیم اما دیر میرسم. از تخت پایین پریدم و
یکراست رفتم سر یخچال. برهنه شیر خوردم و ساندویچی برای خودم پیچیدم. بعد هم تند
تند آماده شدم و نقشه را برداشتم و پریدم روی دوچرخه ام. تا ساحل ِ نزدیک خانه اش چهار ساعتی پا زدم.
مسیر زیبا بود اما تپه ای، با بالا و پایین ِ بسیار که عرقی ازم گرفت. توی ساحل اقیانوس منتظرم ایستاده بود و موهای بلندش را به باد داده بود. خسته و خوشحال بغلش کردم.
دِیزی را هم با خودش آورده بود. سگ پشمالویش. مشروب نمی نوشید. اما با من نشست تا کنار
ساحل آبجویی نوشیدم و خستگی یی درکردم. بعد قدم زنان به خانه اش رفتیم. غذا خوردیم
و حرف زدیم. و شب را با قطار برگشتم.
بگذارم پای اختلاف لایفاستایل زندگی مان و نوع نگاهمان
به زندگی و ماجراهایی که هر کداممان سرگرم زندگی کردنشان بودیم، پیش نیامد که
همدیگر را بیشتر بشناسیم. نشد دعوتش را هم به دعوتی برگزار کنم. گاهی همدیگر را
وسط دانشکده یا توی مسیر میدیدیم. درنگی برای روتین ِ مکالمه ای و گذری. راسترش این
است که طفره میرفیم از معاشرتش. دلیلی هم نمی جستم. با دنیای من بیگانه بود. و
همین دلیل برایم کافی بود. پارسال که مصر به هم ریخت و انقلاب شد، پا شد رفت مصر. دیگر
ندیدمش. فقط ایمیلهایی که برای همه از انقلاب می فرستاد، یادم را به چهره اش می
کشاند.
تا همین دیشب... همیشه دلیل پررنگ دیگری هم هست برای
بیاد آوردن… پررنگترین دلیل... دلیلی که باقی دلایل را میسوزاند، پوچ میکند و بعد مینشاندش جلو چشمانت. با همه جزییاتش
هم. جوری که انگار چه دقیق بوده ای در آنهمه جزییاتش. می نشینی و هی بیاد میآوری.
می افتی دنبال پیدا کردن عکسهایش. ایمیلهایش، آدمهایش... که مرگ، برگ ِ برنده ی زندگی ست. که با آن بیاد می آورد خودش را. تثبیت می کند خودش را و بودنش را. با خال مرگ، زندگی همیشه می بَرَد...
با ناباوری ایمیل کریستین را خواندم. گویا بیماری کلیوی
داشت که من خبر هم نداشتم. شِرِی مرده است!! و من نمیدانم چرا باور نمیکنم!! هی
ایمیل را و ایمیلهای بعدی را میخوانم... و باور نمیکنم... گفته بودم که: مرگ برایم
از جنس بهت است... مبهوتم الآن...
سخت نگیر. همین الآن گوشی را بردار...
هیچ تضمینی برای فرصتها و رویاهایی که به خودمان قول دادهایم نیست. بعدش دیگر
نوشتن هیچ نوشتهای و فرستادن هیچ گلی، افسوس را از جانمان نخواهد زدود. میشنوی؟ با خودم هستم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر