از آن حقیقت ها که زیر پیراهنم مخفی میکنم...

اینروزها راه رفتنم میاد. همیشه می آمده. گاهی بیشتر میاد. کلن سرنوشت ِ منو تو راهها و رفتنهای ِ نرسیدن رقم زدن (سلام آقای میم)... راههای نیمه کاره. بیراهه ها. مالروها هم. احتمالن تو کله م از بچگی اشتباهی انداخته ن که راه مهمه. مقصد مهم نیست. بابام جان! اگه میخواین نسلهای باآینده تری داشته باشین، ازون مدل که آروزی مامانم بود برای آینده ی دخترش، خب از بچگی تو کله ش نخونین که مسیر مهمه، مقصد نیست. نتیجه ش میشه من. آدمی که مدام راه میره. بی اینکه به هیچ مقصدی برسه. رد پاهاشو میگیره و ساعتها راه میره. نگاه که میکنم میبینم من توی تمام بزنگاههای زندگیم داشتم راه میرفتم، بی اینکه به هدفی فکر کنم. فقط مثل فورست گام، یه روز تو راهی که دارم میرم، یه جایی، وایمیستم! دیگه نمیرمش. با این تفاوت که نمیرم خونه مون که! میندازم یه راه دیگه باز... حاصل عمر من هم سه سخن بیش نیست: راه رفتم، نرسیدم، خسته شدم. هیچ کاروانی رو من به مقصد نرسوندم با اینکه هزار قافله از جانم زده ام و مشغُلذمه ی خودم شده ام... تقاص از این بدتر؟

بعد تو این راه رفتنهام، مدام دلم رو هم جا میذارم... جا به جا. اینجا و اونجا. بیدلم بس-یار. تو آرامش این کوچه باغ، یا کنار غروب زیبای رودخونه، گاهی لابلای کلیدر که اینروزها شده پناهگاهم از شلوغی های قطار و خیابون، گاهی زیر شکوفه زار ِ درخت، گاهی در نگاه ِ مرد ِ بغل دستی م در کافه... دلم مدام جا میماند... جايی همين نزديکی ها... کنار تمام شادی ها و غمهای کوچک زندگی م ... کسی میدونه آدمی بی-دل چه بر او میرود؟

من اصلن گاهی دلم میخواد تو همه ی این راه رفتنهام، برگردم پشت سرمو نیگاه کنم، یه لبخندی بشینه کنج لبم، بعدم خم شم دست بندازم اون بطری کوچولوی نفت رو از ته کوله م درآرم، کبریت بکشم و خیلی با طمانینه و آرامش و خیلی هم آیینی، اون پل پشت سرمو کلن بسوزونم! جوری که حتی فکر برگشت هم نشه نکرد. حرفیه؟

۱ نظر:

  1. وای منم این شکلی ام :( البته من لذت میبرن اما اطرافیانم به ستوه امده اند :)

    پاسخحذف