همچو بید بر سر ایمان خود لرزانم...

دل آشوبه ام. دارم می بینم سایه ی نازک زنی را که پای به گریز در من می آید...
دل- برآتشم. میبینم که دارم شُرّه می کنم از خودم. و دستم نمی گیردَم...
فانوس دلم دارد خون می سوزاند و شعله ها می کشد. و کسی بلد نیست نباید فوتش کرد...

کاش ایمانم را از دست ندهم...

۱ نظر: