خدمت آقای
شفیعی کدکنی عزیز عرض کنم که کاش وطن، آدمی را ول کند... کاش حداقل آدمی را که از
وطن به درآمده، این لامصب ولش کند. کاش هر چه دورتر میروی که کمتر ببینی، وطنت
بیشتر خودش را توی چشم تو فرو نمیکرد...
زلزله، جنگ،
ارشاد، گرانی، بی پولی، تحریم، جمعیت چندین هزاری برای صحنه ی اعدام و و و امروز
هم خمپاره ای که 3 بچه را حین بازی کشت...
باور بفرمایید
اگر دست من بود، بی هیچ مکث و کوچکترین شکی ترجیح میدادم در سواحل
تنریف یا فنلاند دنیا بیایم و همه کشورم را به خاطر ساحلها و جزیرهها و مردمان
قد بلند ِ زیبا و آرامش و سطح زندگیشان بشناسند. اما دست من نبود. کاش میشد لک لکهایی
که قنداق مرا به نوکشان گرفته بودند، قبلش ازم می پرسیدند کجا پیاده ات کنیم؟
همه ی بنفشه ها
مال شما دکتر...
پ.ن. برای من این است: ای کاش آدمی میتوانست وطنش را از خود ببُرَد، هر کجا که خواست!...
پ.ن. برای من این است: ای کاش آدمی میتوانست وطنش را از خود ببُرَد، هر کجا که خواست!...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر