داشتم از سنگینی سینه ای که سعی در خاموش کردن التهاب و هق هقش داشت، خفه میشدم... مثل مرغ پرکنده، به جستجوی مرهم و یاریگری شاید، از تخت پایین خزیدم و شالی بدور شانه های عریانم پیچیدم و به هوای تازه تری، بلکه از خفگی برهاندم، پا به کوچه گذاشتم... شب داشت در افق می شکست. دمدمای سپیده... سکوت و خنکای تاریکی... من؟ رج به رج، اشک و قلقل در سینه... کجایی تو؟... سیگاری گیراندم... یادم افتاد به مصاحبه ای که بی بی سی با دولت آبادی کرده بود. یکجا همسرش هم حرف زد. گفت یک شب میدیدم که چه همه محمود بیتاب و بی قرار است. تا صبح آنشب را گریسته بود. بعد دولت آبادی تلخ خنده ای کرد و گفت آنشب همان شبی بود که گل محمد باید می مرد. قهرمان مرده بود. اون موقع هنوز کلیدر رو نخونده بودم. امشب می فهمیدم... 

کلیدر را یک نفس خواندم. من کلن در کتاب ِ خوب، جو گیرم. وقتی نوشته ای خوب است، وقتی متنی به جانم می نشیند، آنچنان مشغولم میکند که از باقی ِ زندگی می افتم. این چند وقته را کلن در شمال خراسان، در بیابانهاش و با ایلیاتی ها همچادر و "هم نمک" بسر بردم. با خان عمو و ستار و گل محمد و بیگ محمد و بلقیس و شیرو و مارال و زیور به ستایش زندگی و انسان نشستم و راستی که چه همه زندگی و زیبایی در این مرگ ِ بی بدیل یافته بود دولت آبادی... یک صحنه ای هست آخر فیلم "ا ِ بیوتیفول مایند/ یک ذهن زیبا" که همکاران ِ جان نش، قلم هایشان را یکی یکی درمی آورند و روی میز می گذارند، به نشانه ی احترام به او، به نشانه ی اینکه چه همه ارج می نهند یک عمر تلاش آن مرد را، که قلمهایشان را به نشانه ی خلع سلاح، به احترامی چنین اسطوره وار، روی میز، یک به یک می چینند. حالا برای دولت آبادی هم همان...

در کلیتش، با کلیدر دو حس متناقض دارم: این کتاب به شدت و حدتی ناب حالم رو خوش میکنه و این کتاب تا حد مرگ افسرده ام میکند. سر تعظیم و ستایش دارم به اینهمه زندگی و ستایش زیستن و مرگی بدین سرفرازی، اما ته گلویم چه تلخ ست از غرابت ما ملت... از اینهمه پلشتی و پلیدی ِ تاریخی مان، از ما مردم ِ آن سرزمین، از اینهمه نکبتی که راه گریزمان هم انگار نیست. دوره به دوره، هماره، خودمان را تکرار کرده ایم. از شکست ِ مرد، که ما بدان دیگر انگار خو کرده ایم. جزو ما شده، جزو تاریخ و بودنمان... این کتاب با نثر شاهکار و زیبایی های بی بدیل ادبی اش، با این سبک و سیاق داستانپردازی اش که جا به جا مرا بیاد داستایفسکی ِ روس هم می اندازد، تا حد مرگ اما افسرده ام میکند...

یادی هم بکنم از زیگرید لطفی (که همسر محمدحسن لطفی هم بود) و همت والا و بینظیرش برای ترجمه ی این حجیمترین رمان فارسی به آلمانی که در سال 1999 در زوریخ منتشر شد. کاش یکی هم به انگلیسی برگردونه این عظیم اثر جاودانه ی ادبیات فارسی رو...

بیصبرانه منتظر نتایج "بوکرپرایز" هستم که دولت آبادی بحق نامزد دریافت این جایزه شده.

۲ نظر:

  1. چقدر خوب که تو اینها رو نوشتی... من غرقم تو که بهتر این غرق شدگی رو به قلم کشیدیش میفهمی دیگه ... مارال،ول نمیکندم ...به احترام دولت آبادی ...
    فقط دکترمان همین روزهاست که بیاد یقه تو رو بگیره ... گفتم که گفته باشم دیدی یکی کچل امد دست به یقه ات شد بدون اینجا من بی یقه بودم :)

    پاسخحذف