ساعتی یه که بیدار شده م. راستی ساعت چنده؟ مهمه؟ نیست... ساعت وقتی مهمه
که قراری داری. حالا چه با خودت چه با دیگری. قراری که نداشته باشی و کسی رو که نخوای
ببینی، وقت و ساعت به چه کار؟ پس بی خیال نگاه کردن به صفحه ی موبایلم میشم و غلت میزنم
سمت پنجره...
پتو رو تا نیمه های سینه م بالا کشیده م و دست راستم قشنگ جاافتاده تو
"جادستی ِ شایا": پررنگترین منحنی تنم، و چشمام باز و بسته میشن به پنجره
ی اتاق پشتی ِ خیابان چارلوود، به هوای نمناک ِ پشتش، به باغی که هنوز بهارش نرسیده،
و از ذهنم نقشهایی برآمده و نیامده، بی خط سیر مشخصی میگذرند، تا میخورم به دیوار باگ
ِ ذهنم و سرک میکشم از بالاش. درسته. اخیرن کشف کرده م که ذهنم یه باگی داره. یه فضای
خالی انگار درش تعبیه شده برا فاصله انداختن بین فکر و واژه. یه مرزی که کلمه ها باید
ازش با پاسپورت و اِنتری کلیرنس رد بشن. برا همین من همیشه در حرف زدن وقفه دارم. یک
وقفه ای برای مزمزه ی واژه که در همین باگم
صورت میگیره. باگی که با همین تعویقی که در لحظه میندازه، افعالش از حال در دم ماضی
میشن. و تو یواش یواش تبديل میشی به يه شخص ثالث. به یکی که داره خودش رو از بیرون
تماشا میکنه. همهچی رو برگ عبور میزنه و به جورایی همه چیو از بالا نگاه میکنه. در
حالیکه عملن تو اول شخص خودتی. حتی ضمير دوم شخص نیستی. سوم شخص که دیگه از تو خیلی
دوره. تو نیستی. باید برگردی به خود ِ اول شخصت. البته خوبی من اینه که الکل خونم بطور
طبیعی بالاست. از کوچکترین چیزهای حیات میتونم الکل بکشم و مست ِ زیستنش بشم وگرنه
بابام جان من تا حالا باید در همین باگم هفت کفن پوسونده باشم از بس که در-گذشته است....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر