مایلز آلدریج از معروفترین عکاسان دنیای مد جهان است. در لندن بدنیا آمد و در سنترال سن مارتین تحصیل کرد و از دهه ی نود میلادی به بعد، شد یکی از معروفترین عکاسان ِ صاحب سبک ِ دنیای مد و فشن. عکاسی آلدریج تم های سینمایی قوی دارد و بیراه نیست که تاثیر عکاسی و نگاه او بر فیلمسازان بنامی چون دیوید لینچ را غیرقابل انکار دانسته اند.

بیشترین عکسهایی که آلدریج را معروف کرد و همینطور صاحب-سبک، عکسهای اوست از زنان زیبا. با این تفاوت که سوژه های عکاسی آلدریج نه برتابنده ی زیبایی زنان است، که خستگی آنان است. بیانگر اضطراب، تشویش و دلزدگی زنان از مدام خود را آراستن و به نمایش گذاشتن، از مدام مورد توجه بودن، از مدام در معرض نگاه جنسی و جنسیتی بودن. از زنانی که خود را بیشتر جزو اشیایی از محیط می بینند، نه موجودیتی بعنوان زن. خستگی شان از اینهمه مصرف گرایی و مد و له شدن در دنیای سرمایه داری. عکسهای آلدریج زنان را در وضعیتهایی نشان میدهد که انگار جزو زمینه نیستند. زنانی با لباسها و آرایشهایی با رنگهای تند در زمینه هایی خیالگونه، منفک و جدا افتاده از زمینه ای که در آن عکاسی شده اند. انگار فریاد و انزجار ساکتی پشت لبان این زنان زیبا خفته ست.

پیشنهاد میکنم بروی و وبسایت آقای آلدریج را ببینی. و دارم فکر میکنم چقدر زنان ایرانی میتوانند سوژه های این نوع نگاه باشند؟ تحلیل من از زنان ایرانی، تنها در حد دیدنشان در خیابان و خانواده و در نتیجه تحلیلی بسی گذری ست. جوری که من در همین رفت و آمدها، و از دور میبینم. با همین تحلیل گذری و در سطح و خیلی کلی گویی، بنظرم زنان ایرانی هنوز از این نوع نگاه بخودشان خسته نشده اند که هیچ، مدام خود را بیشتر و بیشتر در معرض این اضمحلال زنانگی شان قرار می دهند و تا رسیدن به این نوع نگاه راه بس درازی در پیش دارند. نمیدونم. شاید اشتباه میکنم!

مولانا به سعی شایا

تو به گوش دل چه گفتی؟
که به خنده‌اش
شکفتی
...

خودم را با تو تعبیر میکنم...

سه دقیقه‌ی دیگر ساعت به وقت ِ این‌جا، بر مدار صفر این کره ی غریب، می‌شود دو صبح... تو را ناز خوابانده ام. همینطور که لبخند ِ محوی گوشه ی چشم و لبم نشسته و نگاهم بین خواب ِ تو و شب ِ پشت پنجره در هروله ی آرامی ست، فکر میکنم از کی بود که احساس کرده بودم زندگی من در مرزهای واقعیت و رویا می گذرد. اولین بار کی بود؟ نمیدانم. اما همین دیشب بود که با گیلاسی از تکیلای درجه‌ یکی که کارلوس برایم آورده، باز همه چیز در مرزها نوسانی خوشایند داشت... حالا یک وقتی، یک بار سر ِ فرصت و فراغ، باید برایت بگویم که در هم تنیدگی ام با تو چیزی شبیه نه، اما مشابه این در مرزبودگی هاست. برایت بگویم که چه موجودیت ِ غریبه‌ای دارد این بودن، میان ِ همه ی آنچه بشر در تاریخش به تجربه نشسته است. که چه هستی شفاف‌تر می‌شود و در وقت ِ تن چه رابطه ای نامریی میان لایه لایه حجمه ی هستی ام برقرار می شود. ابتر و بی ثمر است اگر اینجا بخواهم برایت بگویم که چه طور و چگونه. فقط باید باشی و داغیِ تنم بلغزد بر گلویت تا بفهمی دارم از چی برایت می نویسم. که چطور بیکرانه گی و بی‌انتهایی و گستردگی ِ بودن را، گاهی این طور، در برشی از لحظه، در خودت، در تن داغ و گرگرفته‌ات، جا میدهی و بعد به تماشا می نشینی...

حالا دارم به این فکر می‌کنم که این نوشته ته ندارد. قصه‌ای است که همین‌جور برای خودش می‌رود جلو. چشمانت را که ببندی خود داستان صحنه صحنه پیش میرود...


چشمانم سنگین اند. باید کمی بخوابم...

گر تیغ بارد در کوی آن ماه...

داخلی- توی اتاق- پشت میز- رو به پنجره ی باران ِ سیل آسا- چای زعفرانی تو اون لیوان شیشه ای خمره ای که در مواقع استراتژیک و آیینی م استفاده میشه- سیگار وینستون عقابی قرمز که معمولن نمیکشم ولی برا غیر ِ معمولها گاهن استعمال میشه- خودنویس پلیکان ِ اصل با جوهر سبز ِ مخصوص- دو عدد شکلات ِ تلخ ِ روکوکو- یه دونه شمع که رو کوهان ِ اون جا شمعی شتری سواره- موسیقی؟ چهار فصل ِ موزارت (اینموقعها فقط میتونم کلاسیک گوش کنم)- بزم به سلامتی ِ مرد...

نشستم به لیست کردن انجام-بدم‌‌ها و ندم ها و تموم-کنم هام تا اردیبهشت آینده. من هیچوقت آدم ِ اینهمه برنامه ریزی نبوده م که. غرب زده شدم یحتمل! امسال اما برام مهمه. مهمترینه حتی شاید. سنگامو با سختی با خودم و از خودم وا کندم. با خودم تا نکردم اما خودم رو تا کردم دیگه. جوری که بشه تو خیلی شرایط جاش داد. که تا اردیبهشت آینده به خودم و تو فرصت بدم. که بعدش میخوام بزنم به جاده. بزنم به راه. بیفتم پی ِ ناشناخته. اما تا برسم به اونجا، تا اردیبهشت ِ آینده، وقت لازم دارم. که ببینم خودم رو. که به یه انجامی برسونم چند تا از این بی سرانجام هام رو. که بدونم کجا وایمیستم. که ببینم کجای این هستی می ایستی. ته دلم فشرده میشه. اما چاره ای نیست. یه روز هم مجبوری نه حتی با چشمان ِ باز ِ بسته ی کوبریکی، که با چشمان باز ِ باز با خودت روبرو بشی. که به روشنی ببینی زندگی، به آدمی فرصت میده، وقت میزاره براش حتی، اما هیچوقت صبر نمیکنه. راهشو میگیره و میره. چه باهاش همراه بشی، چه نشی... ته دلم اما،  پیش همون خدای نداشته م زانو زدم و دارم خداخدا میکنم که سر اون پیچ ِ یکی از همین روزهای اردبیهشت برسم بهت و دست بندازم به بازوت به همسفری... راستشو بخوای دوست دارم این مدل تماشام رو. تا اردیبهشت ِ آینده رو. که با زندگی گلاویز شدن و پی ناشناخته رفتن، نه فقط تنها هنر بزمی و شادخواری ِ وجودی من محسوب میشه، که چه بسا تنها هنر رزمی و سیستم دفاعی م هم هست در برابر ِ اون نیمه ی خالی ِ ابدی ازلی و پر از مرگ ِ گیلاس ِ زندگی... الان یه خط راست رو گرفته‌ م میخوام برم جلو. و این خوبه برام. این "چشم‌انداز داشتن" بیش از هر چیزی الآن برام لازمه. زندگیم تا اردیبهشت ِ 93 چشم انداز داره و کارش مشخصه و این برا آدم دست به یقه ای با زندگی مثل من از نون شب هم واجبتره

دهنم سرویسه رسمن اما چه چاره از بخت گم-راه! باشد و شاید که براه آید...

امروز ِ خوب ِ آفتابی

at Hampstead Heath...







!من این دعوا و رنج و دغدغه ی تاریخی رو نمیفهمم
خب معلومه که سیب رو باید حوا میخورد...
حوا که سیب ِ گلو نداشت
که آدم، بو کند و ببوسد و نرم-گازی بزند...


فقط هیچ فکر کرده ای که خدا چه زن ِ حسود ِ غیرتی بود؟!
شاید هم؟ بسا عاشق بود...

کسی نشان از شهر گمشده ی من دارد؟

لندن- سرد و مه گرفته. و به چشم من، آرامتر و افسرده تر از پیش... اردیبهشت ِ مجنون ِ دیوانه گذرش به جزیره نیفتاد امسال...

خانه سردتر است حتی. و چه سکوتی... چمدان را که زمین گذاشتم، اول پنجره ها را باز کردم. نور خاکستری ِ مِه به قالی پاشید... فعلن، تنها دغدغه ام "شوکا" بود. چمدان را باز کردم. دقیقن میدانستم کجا جایش داده ام که ضربه گیرش کمتر باشد. دخترک را بیرون کشیدم. صورتش با آن پاهای بلندش پُر ِ لبخند بود. من فرزندان دیگری هم دارم. آن شش دخترانم که یادت هست که یکی یکی توی دل ِ هم جا داده امشان، انگار که یکی اند. و امین. و نوشین. اما برای همه ی این کودکانم، سینگل-مام بوده ام، همیشه. "شوکا"، اولین فرزند ِ همبستری من است با تو... تنها فرزندم که پدر دارد... شوکا را بوسیدم و رو به پنجره، لبه ی تخت گذاشتم و از یخچال آبجویی درآوردم و چسبیدم به شوفاژ و پاهایم را مالش دادم...

لباس در نیاورده بودم که کوله ی کوچکم را بدوش انداختم و به کوچه های آشنای اطراف خانه پاشیدم. اول سری به رودخانه زدم و موهایم را به باد دادم. باد توی موهایم زوزه کشید. موهایم دارد بلند میشود. کج کردم بیهوا، به این مغازه های قدیمی ِ نزدیک خانه. میدانی؟ لندن چه آرام است. چه "شخصیت" دارد. عجب این شهر "مدرن" است. "مدرن" به معنی مدرن ِ کلمه. لندن، اتفاقن بسیار روستایی شکل است. نه از اتوبانهای بزرگ و نه از آسمانخراشهای سر به فلک کشیده درش خبری هست، نه موبایل توی مترویش خط میدهد و خود قطارهایش حتی، مصداقِ تاریخ انقلاب صنعتی اروپا هستند، با همان لِک و لِک و لَق و لَق! اتفاقن اینجا همه چیز "قدمت" دارد. کهنه گی خوب است. "سِن" مهم است. با اینجال، اما بشدت "مدرن" است. روزگاری که بشر مدرن شد، شروع کرد به جداکردن. به سوا کردن. به هر چیزی را سر ِ جای خودش گذاشتن. به تفکیک کردن (سلام آقای میم). و این در نگاه آدم ِ مدرن هم اتفاق افتاده. آدم ِ مدرن اول شروع کرد بیرونیهایش را چیدن و طبقه بندی کردن و هر چیز را سرجایش گذاشتن، بعد افتاد به جان خودش. خودش را، درونیاتش را، احساساتش را، درگیریهایش را دیدن و یک یه یک سوا کردن. و از همانروز بود که آدمی، "فردیت" و "شخصیت" پیدا کرد. و بدین معنا، "مدرن" شد.

برای منی که دیروزم در تهران بوده و امروزم در لندن، این تفاوت توی چشمم بیشتر فرو میرود. تهران، جاهاییش حتی، "نو"تر است از لندن. اما تهران به هیچ رو و با هیچ تعریفی، مدرن نیست. در تهران همه چیز قاطی ِ همه چیز است. روابط دست و پاگیر است. آدمها در هم می لولند. "گیجی" بیداد میکند. "عاشقی" درگیر است. "عشق" دربند و برده است. راهی به آزادی  نمیبرد که هیچ، بند ِ مدام ِ جان است. "آزاد" گی و "وارستـ" گی، پشتشان بد شکسته است. در سماجتی باورنکردنی، انگار آدمها مخلوطی نصفه و نیمه و ابتر از هر مفهوم ِ بزرگی را در هاونی کوبیده باشند و از آن، ملقمه ی مغلطه ی گنگی درآورده باشند و بعد، در آن به زندگی نشسته باشند. همانقدر دست و پاگیر. همانقدر چسبناک و لزج... در تهران، طفلک"زندگی"، زندگی ندارد. کدر است. کثیف است. لایه لایه چرک است. بوی پاکی، بوی سپیدی، بوی تمییزی نمیدهد آن شهر. زندگی، بیش از هر صفت ِ توصیفی دیگری، درگیر است. و بیش از هر چیز، تهران را اینبار "ناامید" یافتم. آدمی آنجا نمیفهمد که واقعن چرا این بلا را سر خودش درآورده؟! چرا اینهمه زیبایی را خودش با دستان خودش، از خودش دریغ کرده و میکند؟! چرا اینهمه قربانی ست؟! یاد نوشته ای از رضا قاسمی در چاه بابل می افتم:

"چه شد که از مبارزه دست کشیدید؟ خسته شدید یا امیدتان را از دست دادید؟...
گفت نمی‌دانم باغ انستیتو پاستور تهران را دیده‌اید یا نه؟ درختان سپیدار بلند و زیبایی دارد. دوستی داشتم که آنجا کار می‌کرد، این دوست با زنی شوهردار رابطه داشت. هر وقت که زن می آمد بچه اش را هم می آورد، دوستم تفنگی بادی داشت. زن را به دفترش هدایت می کرد. تفنگ را از پشت یکی از قفسه ها بر می داشت ، دست بچه را می گرفت و می آمد به باغ. کلاغ‌هایی را که روی شاخه‌های سپیدارها نشسته بودند نشانش می‌داد و می‌گفت: این کلاغها را می‌بینی؟ همه اش مال توست. تا دلت می خواهد شکارشان کن. تفنگ را به بچه می داد و می‌آمد به دفترش. سراغ زن. این دوست همیشه به من می‌گفت اگر آن کلاغها فهمیدند برای چه کشته می‌شوند تو هم می فهمی!"!...

اگر از من بپرسی، در این ساحت، و برای جانی که  جنون را هم در خودش اینجا و آنجای جهان می کشد، نه تهران جای من است و نه لندن. اما اگر حرف بر سر ترجیح ست، ترجیحم بی شک، لندن است. آدمی اینجا راحت تر نفس میکشد...
اولین بار است که با کسی میروم. برای من اما باز هم تنها رفتن است. تنها روزی خواهم گفت تنها نمیروم که با تو رفته باشم. اینبار با خانم میم میروم. میم که راهی ایران بود، گفتمش تا برگشتش را جوری بخرد تا با هم برگردیم. حالا تا من چمدانم را ببندم و دوشی بگیرم و چرخی دور خانه بزنم و هضم کنم تا حدی این رفتن ِ دوباره را، میم را روی تخت خواباندم. حالا خانه ساکت است. بقیه هم چشمی گرم می کنند تا ساعتی دیگر بیدار شوند و راهی  فرودگاه شویم... 
کاش صفورا مرا این دم ِ آخری بحال خودم بگذارد...

که گفت شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ می ارزد... باور کن

خسته و ملتهب دراز می‌کشم کنارت. تب هست اين که هست، اما دروغ نيست، خواب نيست. حضورت آنقدر پُرم کرده که حتی نمی‌بينمت... مست و گيج و پرالتهاب، تن سپرده ام به دستانت. که بکاوی تنم را و برهم بریزی هزارتوهای درونم را...
سیگاری  روشن می‌کند. غلت می‌زنم به شکم و ساعدهام را تا میکنم زیر سرم. نوک دماغ و شقیقه ام را میبوسد و سیگارش را می‌دهد آن یکی دستش. نفسش را سُرانده پشت شانه‌هام، آرام به نوازش انحنای برجسته و آسوده‌ی کمرگاه... پک عمیق بعدی را بر لبهای کم رمق ِ من می زند...

راستی میدانستی تو را آفريده‌ام که آتشکده ی جانم را اینگونه شعله بکشی، که تا هزاره ها بسوزم رخشان از این آتش، که تا کنارم بگیری و آرام بگيرم در آغوشت؟ که هيچ نماند از هستی جز تو؟ که پناه بگيرم در بازوانت، در سینه ات؟ تا صدايت را اینچنین پايين بياوری زير گوشم به نجوا، عميق و پُرمهر، که اینچنین ريشه کند در من این جان ِ دلم‌هایت؟... آری جانان من! تو را آفریده ام تا بگردم بلکه کلمه‌ ای پيدا کنم تا معنی کند عاشقتر از عشق را، تا بگردد و بیابد دل-داده‌ تر از من را، اگر تواند... و کار من در هستی شاید همین باشد...
جمع و یار به کام بود و وه! که چه همه شعر خواندیم و چه همه شعر بودیم امشب...

ولنجک- خونه مریم

قرار عاشقانه ام شتاب در شتاب شد...

و لحظه هایی هست که بعد از طولانی مدتها، کنارش می نشینی. لحظه هایی که سینه پُر است از انبوه واژه ها، اما زبان را یارای گفتنشان نیست. آنگاه که خاموشی پنجه در سینه می افکند و زبان بند می آید. آنگاه که آوایی به درد در ژرفاهای جان، و گاه خروشی به خشم در تنوره ی دل می پیچد. دل پیچه ی بدفهمی ها و کج فهمی ها. انبانی از هیاهوی درهم کوفته. تیره ی پشت از درد تیر می کشد...

آمده بودم بگویم رها کن این بستر عافیت را و بزن به راه، چه بسا حتی به بیراه، اما سوالم اینجاست که بعد از ده سال ندیدن و نبودن و طرزهای دیگری را بودن، چه تصویری از ما، از هم، در ذهن هامان مانده؟!...  

یک روژ لب صورتی ِ فاسد ته کیفم مانده!

همه ی زنان زندگی ِ تو...

اینرا به یقین میتوان گفت که زن و زن یکدیگر را از درون پس می زنند، گرچه در برونه خواهر گفته ی هم باشند. چیزی در ایشان هست که ترسو و حسود است. دست و دلبازترینشان هم از این نقص بر کنار نیست. حسد به برازنده تر از خود. ترس از همو. خطر اینکه پسندیده تر افتد. بیم واپس ماندن. این نه تنها در چند و چون برازندگی، قلب زن را میخلد، که در کار و رفتار نیز چنین است. دیگری اگر در کار هم چربست تر است، مایه ی آزار زن است. سرکوفتگی می آورد. اگر آزاده خوی است، مایه ی خردی اوست. اگر گشاده روی است، دل او را می آزارد. جبین در هم کشیده اگر باشد، خشم انگیز است. و همه ی اینها- دل آزردگی- خردینگی- سرکوفتگی- راه به کینه می برند. کینه اولین منزلگاهی ست که زن در درون خود به آن می رسد. کینه ی ویرانگر. غوغایی از خشم درونش را برمی آشوبد. آتش فشان درد. گربه ی خشمگین. دستی به نوازش. نگاهی به پذیرفتنش. فریادرسی در دسترس. آبی بر آتش: تو نیز زنی. فراخور عشق! آرامش. اما دل دریا همیشه بر آشوب است. زن، دریاست. گرچه کم اند دریاهایی که ستیغ صخره ها- مردان- را به آشوب خویش از پای برکنند.

(کلیدر- جلد 1- صفحه 44)

نوشهر





شبی چنین میانه ی راهم آرزوست...

داخلی- پاسی از نیمه شب گذشته- نور کم سوی لامپی زرد از آشپزخانه
ما؟ چهار تن. چهار تن نه، چهار شبح ِ لرزان بر سایه های دیوار و در آینه- روی زمین- وسط هال- دو به دو- چهار به چهار- سایه ها در هم پیچیده- هرکسی در زاویه ای
بساط؟ چوریزوی اصل اسپانیا- عرق- علف- کالباس ِ منتخب شیرین- زیرسیگاری- پنیر لیقوان- توت فرنگی و خیار- نان روی سفره- تیرامسو- بشقاب- دوجور فندک 
موسیقی؟ نوایی مبهم در هوا- شعر در فضا- صدای نجوا- محو ِ آرام ِ بوسه ی مرد
بعد؟ بالشتهایمان کو!؟
...



نشر ثالث

از بهترین و عاشقترین کنجهای تهران برای من، بی شک، کافه کتاب ِ نشر ثالثه. که تو باشی و سیگار و کتاب باشه و آقای موبلند ِ کافه، خوشبوترین چای دنیا رو با بهترین کیک ِ گردو و دارچین بزاره جلوت، در حالیکه داره به انگلیسیا بدوبیراه میده چون یکی از مشتریاش چاییشو برگردونده و خوشش نیومده
!

چه سرمون گم نشده، باز دُممون از نشر ثالث پیدا بود که... دلم برای این کافه خیلی تنگ میشه


تو هم جور بینی و بارش کشی، اگر یک شب او را در آغوش کشی*...

و میدانی گلم؟ گاه آدمی از لحظه هایی چنین سرشار از شیفتگی و شوق به هراس می افتد... بیم ِ نبودن، پیشاپیش... پنداری سمج، به بی ایمانی به این جوشش. یقین به نیستی ِ دم... و این بیم در لحظه های شوق به خود وانمی هلدت. می ربایدت. می دزددت. به بعد می بَرَدت. به اندوه ِ پایانه ی شوق. و رخی دیگر می نمایاندت. چهره ای دیگر. به رنج از عشق. به درماندگی از زیبایی. و آه که فرصتی به پرواز تمام نیست. و عشقی به این عمق، چه پهنه ی درد است... 

* سعدی
و در میانه ی بازوان ِ تو، تن و هفت بند تن، خود "صدا"ست... فریادی به نجوا بر گستره ی شب و بستر... موسیقی ِ عرق ریزان ِ همآغوشی
...
  خاله جان به مامان میگه: کاش همه ی  بچه ها مثل شایا میرفتن خارج! هر سال، شایدم سالی دوبار میادش. بچه ها تو همین تهرانشم مادر پدراشونو اندازه ی شایا نمیبینن که. بعد رو میکنه به من میگه دلت برا ایران تنگ میشه خاله؟ دلم میخواد بگم حدیث دلتنگی نیست خاله. چیزی رو که تو این شهر جا گذاشته بودم، پیدا نمیکنم. گمش کرده ام. هی میرم و هی میگم باس برگردم دنبالش بگردم. باز برمیگردم. دنبالش می گردم. پیداش نمیکنم. ناامید میشم. میرم. باز اونجا که هستم میگم نکنه خوب نگشتم. باز برمیگردم، باز می گردم و باز چشم میدوزم...

اما نگفتم. به خاله م مذبوحانه لبخند زدم. لابد فکر میکنه چه همه دلتنگ ایران میشم...

سالگرد...

...یک سال گذشت

...من دیر، اما، وه! که چه زن شدم

روزهای تهران- 3

در باغ
تابوهای حایل
تابوهای کهنه ی حایل
رفتن، خیالی بیش نیست

بگذار بنشینم 
و فکر رفتن را
در جیب های خود
پنهان کنم
...

(کریمخان- کافه ی نشر ثالث)

روزهای تهران - 2

آسمان؟
عشق؟
زمین؟
!

بسیار مایلم از خانواده ی محترم سپهری بپرسم که این سهرابشون کجا زندگی می کرد؟!؟

روزهای تهران- 1

مثل سوسک دمپایی خورده، شَل و پَل، هی میفتم اینور خونه، هی میفتم اونور خونه! نه میتونم بخوابم، نه میتونم بیدار باشم. تخم چشمام می سوزن. له ِ له هستم

...تو؟ مرا میسوزانی

استانبول!

!میدانستم که به استانبول برخواهم گشت. اما نمیدانستم به این زودی
.گرچه این یک روز ِ استانبول به بیخوابی و خستگی و آب به آب شدنی بیرحمانه انجامید
!خود کرده را هم که گفته اند تدبیر گویا نیست
...چمدان