قرار عاشقانه ام شتاب در شتاب شد...

و لحظه هایی هست که بعد از طولانی مدتها، کنارش می نشینی. لحظه هایی که سینه پُر است از انبوه واژه ها، اما زبان را یارای گفتنشان نیست. آنگاه که خاموشی پنجه در سینه می افکند و زبان بند می آید. آنگاه که آوایی به درد در ژرفاهای جان، و گاه خروشی به خشم در تنوره ی دل می پیچد. دل پیچه ی بدفهمی ها و کج فهمی ها. انبانی از هیاهوی درهم کوفته. تیره ی پشت از درد تیر می کشد...

آمده بودم بگویم رها کن این بستر عافیت را و بزن به راه، چه بسا حتی به بیراه، اما سوالم اینجاست که بعد از ده سال ندیدن و نبودن و طرزهای دیگری را بودن، چه تصویری از ما، از هم، در ذهن هامان مانده؟!...  

یک روژ لب صورتی ِ فاسد ته کیفم مانده!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر