لندن- سرد و مه گرفته. و به چشم من، آرامتر و افسرده تر از
پیش... اردیبهشت ِ مجنون ِ دیوانه گذرش به جزیره نیفتاد امسال...
خانه سردتر است حتی. و چه سکوتی... چمدان را که زمین
گذاشتم، اول پنجره ها را باز کردم. نور خاکستری ِ مِه به قالی پاشید... فعلن، تنها
دغدغه ام "شوکا" بود. چمدان را باز کردم. دقیقن میدانستم کجا جایش داده
ام که ضربه گیرش کمتر باشد. دخترک را بیرون کشیدم. صورتش با آن پاهای بلندش پُر ِ
لبخند بود. من فرزندان دیگری هم دارم. آن شش دخترانم که یادت هست که یکی یکی توی دل
ِ هم جا داده امشان، انگار که یکی اند. و امین. و نوشین. اما برای همه ی
این کودکانم، سینگل-مام بوده ام، همیشه. "شوکا"، اولین فرزند ِ همبستری
من است با تو... تنها فرزندم که پدر دارد... شوکا را بوسیدم و رو به پنجره، لبه ی
تخت گذاشتم و از یخچال آبجویی درآوردم و چسبیدم به شوفاژ و پاهایم را مالش دادم...
لباس در نیاورده بودم که کوله ی کوچکم را بدوش انداختم و به
کوچه های آشنای اطراف خانه پاشیدم. اول سری به رودخانه زدم و موهایم را به باد
دادم. باد توی موهایم زوزه کشید. موهایم دارد بلند میشود. کج کردم بیهوا، به این
مغازه های قدیمی ِ نزدیک خانه. میدانی؟ لندن چه آرام است. چه "شخصیت" دارد. عجب این شهر
"مدرن" است. "مدرن" به معنی مدرن ِ کلمه. لندن، اتفاقن بسیار
روستایی شکل است. نه از اتوبانهای بزرگ و نه از آسمانخراشهای سر به فلک کشیده درش
خبری هست، نه موبایل توی مترویش خط میدهد و خود قطارهایش حتی، مصداقِ تاریخ انقلاب
صنعتی اروپا هستند، با همان لِک و لِک و لَق و لَق! اتفاقن اینجا همه چیز
"قدمت" دارد. کهنه گی خوب است. "سِن" مهم است. با اینجال، اما
بشدت "مدرن" است. روزگاری که بشر مدرن شد، شروع کرد به جداکردن. به سوا
کردن. به هر چیزی را سر ِ جای خودش گذاشتن. به تفکیک کردن (سلام آقای میم). و این
در نگاه آدم ِ مدرن هم اتفاق افتاده. آدم ِ مدرن اول شروع کرد بیرونیهایش را چیدن و
طبقه بندی کردن و هر چیز را سرجایش گذاشتن، بعد افتاد به جان خودش. خودش را،
درونیاتش را، احساساتش را، درگیریهایش را دیدن و یک یه یک سوا کردن. و از همانروز
بود که آدمی، "فردیت" و "شخصیت" پیدا کرد. و بدین معنا، "مدرن" شد.
برای منی که دیروزم در تهران بوده و امروزم در لندن، این
تفاوت توی چشمم بیشتر فرو میرود. تهران، جاهاییش حتی، "نو"تر است از لندن.
اما تهران به هیچ رو و با هیچ تعریفی، مدرن نیست. در تهران همه چیز قاطی ِ همه چیز است. روابط دست
و پاگیر است. آدمها در هم می لولند. "گیجی" بیداد میکند.
"عاشقی" درگیر است. "عشق" دربند و برده است. راهی به
آزادی نمیبرد که هیچ، بند ِ مدام ِ جان است.
"آزاد" گی و "وارستـ" گی، پشتشان بد شکسته است. در سماجتی
باورنکردنی، انگار آدمها مخلوطی نصفه و نیمه و ابتر از هر مفهوم ِ بزرگی را در
هاونی کوبیده باشند و از آن، ملقمه ی مغلطه ی گنگی درآورده باشند و بعد، در آن به
زندگی نشسته باشند. همانقدر دست و پاگیر. همانقدر چسبناک و لزج... در تهران، طفلک"زندگی"،
زندگی ندارد. کدر است. کثیف است. لایه لایه چرک است. بوی پاکی، بوی سپیدی، بوی
تمییزی نمیدهد آن شهر. زندگی، بیش از هر صفت ِ توصیفی دیگری، درگیر است. و بیش از
هر چیز، تهران را اینبار "ناامید" یافتم. آدمی آنجا نمیفهمد که واقعن چرا
این بلا را سر خودش درآورده؟! چرا اینهمه زیبایی را خودش با دستان خودش، از خودش
دریغ کرده و میکند؟! چرا اینهمه قربانی ست؟! یاد نوشته ای از رضا قاسمی در چاه بابل
می افتم:
"چه شد که از مبارزه دست کشیدید؟ خسته شدید یا امیدتان را از دست دادید؟...
گفت نمیدانم باغ انستیتو پاستور تهران را دیدهاید
یا نه؟ درختان سپیدار بلند و زیبایی دارد. دوستی داشتم که آنجا کار میکرد، این دوست
با زنی شوهردار رابطه داشت. هر وقت که زن می آمد بچه اش را هم می آورد، دوستم تفنگی
بادی داشت. زن را به دفترش هدایت می کرد. تفنگ را از پشت یکی از قفسه ها بر می داشت
، دست بچه را می گرفت و می آمد به باغ. کلاغهایی را که روی شاخههای سپیدارها نشسته
بودند نشانش میداد و میگفت: این کلاغها را میبینی؟ همه اش مال توست. تا دلت می خواهد
شکارشان کن. تفنگ را به بچه می داد و میآمد به دفترش. سراغ زن. این دوست همیشه به
من میگفت اگر آن کلاغها فهمیدند برای چه کشته میشوند تو هم می فهمی!"!...
اگر از من بپرسی، در این ساحت، و برای جانی
که جنون را هم در خودش اینجا و آنجای جهان
می کشد، نه تهران جای من است و نه لندن. اما اگر حرف بر سر ترجیح ست،
ترجیحم بی شک، لندن است. آدمی اینجا راحت تر نفس میکشد...
تصور می کنم شهرها از مردمانشون شخصیت می گیرن... مردم تهران هم چرک شده ن... کدر شده ن.. گم شده ن...
پاسخحذف