خسته و ملتهب دراز میکشم
کنارت. تب هست اين که هست، اما دروغ نيست، خواب نيست. حضورت آنقدر پُرم کرده که حتی
نمیبينمت... مست و گيج و پرالتهاب، تن سپرده ام به دستانت. که بکاوی تنم را و برهم بریزی هزارتوهای درونم را...
سیگاری روشن میکند. غلت میزنم به شکم و ساعدهام را تا میکنم زیر سرم. نوک دماغ و شقیقه ام را میبوسد و سیگارش را میدهد آن یکی دستش. نفسش را سُرانده پشت شانههام، آرام به نوازش انحنای برجسته
و آسودهی کمرگاه... پک عمیق بعدی را بر لبهای کم رمق ِ من می زند...
راستی میدانستی تو را آفريدهام که آتشکده ی جانم را اینگونه شعله بکشی، که تا هزاره ها بسوزم رخشان از این آتش، که تا کنارم بگیری و آرام بگيرم در آغوشت؟ که هيچ نماند از هستی جز تو؟ که پناه
بگيرم در بازوانت، در سینه ات؟ تا صدايت را اینچنین پايين بياوری زير گوشم به نجوا، عميق و
پُرمهر، که اینچنین ريشه کند در من این جان ِ دلمهایت؟... آری جانان من! تو را
آفریده ام تا بگردم بلکه کلمه ای پيدا کنم تا معنی کند عاشقتر از عشق را، تا بگردد
و بیابد دل-داده تر از من را، اگر تواند... و کار من در هستی شاید همین باشد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر