و میدانی گلم؟ گاه آدمی از لحظه هایی چنین سرشار از شیفتگی
و شوق به هراس می افتد... بیم ِ نبودن، پیشاپیش... پنداری سمج، به
بی ایمانی به این جوشش. یقین به نیستی ِ دم... و این بیم در لحظه های شوق به خود
وانمی هلدت. می ربایدت. می دزددت. به بعد می بَرَدت. به اندوه ِ پایانه ی شوق. و رخی
دیگر می نمایاندت. چهره ای دیگر. به رنج از عشق. به درماندگی از زیبایی. و آه که فرصتی به
پرواز تمام نیست. و عشقی به این عمق، چه پهنه ی درد است...
* سعدی
اگر یک سحر در کنارش کشی
پاسخحذف