شبی مجنون به لیلی گفت، که ای محبوب بی همتا، تو را عاشق شود پیدا، ولی مجنون نخواهد شد...

حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من
 من از صبر و شکیبم شهریارا شهره ی آفاق
همه آفاق هم حیران از این صبر وشکیب من ...

از وقتی این دولت نکبتی آقای کمرون و قوانین جدیدشون درهای این کشور رو بروی مهاجرت بستند، کانادا و استرالیا و آمریکا شدند اژدهاهای آدمخواری که دوستهای منو یکی پس از دیگری بلعیدند...

امروز آقای ب هم دست زنش رو گرفت و از اینجا رفت کانادا...

دایناسور شهر فعلن منم!
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
...ماه اگر حلقه به در کوفت، جوابش کردم

(محمد فرخی یزدی)


حاشیه: واقعن انتظار دیگه ای داشتین؟!؟
رودم
رودآبه ام
مرد، در من روی می شوید و خیال می ورزد و آبی می شود
رستم می کارد بر خاک...


عزیزان تهران نشین

اینروزها که مشغول جشن و پایکوبی خیابانی هستید، دست خواهر/برادر/دوست/معشوق/همسر را بگیرید، بعد ِ رقص و خوشحالی در جاهای شلوغ شهر، ببریدش یک جای دنجی که میگم، بهترین چیزبرگر دنیا را بزنید به رگ و هی خوشحالی کنید، هی ماچمالی کنید. اینجا را با ماشین بروید بهتر است. 

فست فود ترنج. آدرس: شهرآرا- نرسیده به اداره گذرنامه شهرآرا

لیست غذاها و قیمتهای ترنج را اینجا ببینید اما از من می شنوید چیزبرگر سفارش بدهید و با آن هوس بازی کنید.

بعد آنجا که یک گاز به ساندویچ میزنید و چنگالتان را در سس قارچش فرو می کنید و به دهان می برید، جای مرا هم خالی کنید. خب؟


پ.ن. فست فود ترنج باید یک ساندویچ چیزبرگر مخصوص جهت سوپسید تبلیغاتی برای من کنار بگذارد تا برگردم :دی

همه ی زنان زندگی من

هه! امروز به طرز جالب و کاملا تصادفانه‌ای کشف کردم همه ی زنان با خصلتهای خاص ِ متفاوت در زندگی من متولد 53 ان! جالبه! انگار سال 53 یه تخم و ترکه ی شایاپسندانه ای تو همه ی این زنها گذاشته که من خوشم میاد. یادم باشه در عمر دوباره ام، یه روز، همه ی این زنها رو با هم دعوت کنم برای عصرانه. نان و پنیر و سبزی و گردو و خیار و گوجه با دو جور نان: گردویی و تفتان ِ صفورا پز. یادم هم باشه بگم هر کدومشون یه اشانتیون از بهترین غذایی که دوست دارن بیارن. بعد بنشونمشون دور میز به حرف. همه تن گوش بشم و لبخند. براشون چای و شراب سرو کنم و خودم گیلاس بدست بنشینم نزدیکتر به پنجره. به تماشاشون: همه ی زنان زندگی من.. زنانی که در هر کدومشون چیزی رو دوست میدارم. یکی دو ساعتی با هم  عصرونه بخوریم، حرف بزنیم. شب تر هم قهوه با سیگار. شام هم که جای خود... 

بعد من هی خوشحالم باشه و لبخندم بشه از این زنهای دیگر-گونه که بزرگترن ازم و  پختگی شون اینقدر آرامش بخشه برام...

شمردمشون. 4 تان. 

حافظ به سعی شایا

دفتر دانش ما
جمله بشویید
به می
...
من تا همین دیشب نمیخواستم برم رای بدم. اما جوگیر شدم! سفارت ایران رو که بعد از اون افتضاح ِ پارسال بستن و هنوزم باز نشده. اما رفته بودن از بزرگتراشون اجازه گرفته بودن و یک حوزه در لندن، در دفتر کنسولگری سابق گذاشته بودن. دیشب با خودم به این نتیجه رسیدم که دیگه دلم نمیخواد اینجا هم روسری و چارقد سرم کنم ولی دلم میخواد رای بدم. با خودم گفتم اگه منو همینجوری که هستم راه دادن که میرم و رای میدم. اگر هم نه که حواله شان به تخمدانم!

ظهری تیشرت و دامن تا زیر زانو پوشیدم و به موهام هم یه گل درشت الصاق کردم.  خیلی شلوغ نبود. سال 88 اینجا غوغا بود. کمونیستا هم که طبق معمول اومدن رنگ پاشیدن و کلی آلودگی صوتی بی وقفه ایجاد کردن و به ماها هم که میخواستیم رای بدیم فحش دادن. کسی واقعن جدیشون نمیگیره. نمیدونم واسه چی اینقدر سروصدا میکنن. برخورد پرسنل کنسولگری عالی بود. انگاری که اومده باشیم عروسی! دم در حتی یک آقای شیک کت شلواری ایستاده بود که بهمون خوش آمدید می گفت و بیرون که میومدیم از اومدنمون تشکر میکرد!

رسیدم جلو صف. خانوم ِ پشت سریم که مانتوشم حتی آورده بود، به من گفت: خانوم شما نمیخوای حجاب سرت کنی؟ لبخندم شد. گفتم نه. میخوام همینجوری برم اگه بذارن. و رو کردم به آقای خوشامدگوی دم در که یعنی حالا چیکار کنم؟ آقا هم با لبخند گفت نه خانوم اجباری نیست. بفرمایید. یه چند لحظه تو صف سکوت شد. چون همه میخواستن نتیجه رو بدونن. و اینطور شد که من اولین رای ِ بدون روسری ِ عمرم رو دادم. به این امید که از حالا به بعد دیگه از همین مدل رایا بدم!

وقتی انگشت میزدم، به آقاهه با خنده میگم: خداوکیلی بشمرین این دفعه دیگه. میخنده میگه: میشمریم خانوم. میشمریم.

میام بیرون. خانومهای دیگه هم از ماجرا خبر شدن. شالهای بعضیاشون لغزیده رو شونه هاشون. روز آفتابی و پرنسیم و بس زیباییه. لبخند میزنم و می پیچم به هایدپارک. در حالیکه حتی منتظر نتیجه هم نیستم!
بیشینن تاریخ بشر رو شخم بزنن ببینن یک زن، محض رضای خود ِ خدا یک زن رو پیدا کنن که حال گرفته ی روز و حال و هوای سنگین عاشقی ها و خستگی ها از دوری ها و بیرنگ و بی حس و بی بو بودن بعضی روزهای زندگانی رو به هجوم هورمونهای زنانگی اش هر ماه، نسبت نداده باشد!


آن یک زنم امروز آرزوست!

لااقل آزاده باشید!!!

باشگاهی که هفته ای دو-سه بار میرم ورزش میکنم، جای خیلی خوبیه، مشرف به رودخونه که کلی آدمها میان خودشون با دست خودشون نفسشونو به شماره میندازن یا حتی می بُرّن. یه چند تا مرد ایرانی هم میان اونجا که فقط از دور یه سلام علیکی با هم داریم و هر کی سرش به کار خودشه و این خیلی به من آرامش میده.

یه بار، چند وقت پیشا، من داشتم بدن ِ عرق کرده م رو استرچ میدادم که نگیره، که یکی اومد کنارم ایستاد. به فارسی سلام کرد و گفت خوبی؟ و بقیه شو انگلیسی گفت. کرد عراقه. همیشه در حالیکه طبقه ی بالا رو تردمیلم، قسمت بدنسازی رو زیر نظر میگیرم. همیشه هم این آقا رو تو اون قسمت میدیدم و راستش اصلن هم از برق نگاهش خوشم نیومده بود. بنظرم خیلی هیز بود. مدام چشمش با اون نگاه مذبوحانه ش توی یقه‌ و پاچه ی دختراست به امید دیدن چاک پستانی، چیزی، لابد. خب من هیزی رو تقبیح نمیکنم که هیچ، خودم در نوع خودم آدم هیزی محسوب میشم و آدمها رو دید میزنم. فلسفه ی کلی م هم به این قضیه اینه که بنظرم آدمها، اشیا و تصاویر در اماکن عمومی برا تماشان خب. اما در این نظربازی صاحب سبک ام. نگاهم  رو تو چشم و تن دیگران فرو نمیکنم و کلن آدم ِ مورد ِ هیزی واقع شده رو نمی چرم. از زیباییها لذت میبرم و بیشتر هم با نگاه و طرز و سبک ِ آدمها درگیر میشم تا با تنشون. بگذریم. من از همون روز اول از این آقا خوشم نیومده بود از بس که دستش به وزنه بود و چشمش در احما (همینجوری مینویسن؟) و احشا زنها!

امشب تاپ و شرت ورزشی تن کرده بودم و رفتم قمقمه م رو آب کنم. از قضا جلوم یه آقای سیاهپوستی بود با همین آقای مورد بحث بالا. پشتش به من بود و منو ندید. مکالمه ی داغی در جریان بود:

Blackman: how about the ginger one?
Kurdman: ginger one? Hmm! You can fuck her easily! Hahahaha!

پشت کردم و رفتم پای اون یکی آبخوری.

ورزشم که تموم شد و لباس عوض کردم و موزخوران داشتم کد باشگاه رو وارد میکردم تا خارج شم، که این آقا بدو بدو اومد و خودش رو با اون لبخند ملیحش! بهم رسوند. دوست سیاهپوستش اونطرفتر منتظرش موند (لابد منتظر نتیجه!). مرد سلام و احوالپرسی کرد و ازم خواست اگه دوست داشته باشم یه شب از همینجا بریم با هم چیزی بنوشیم و معاشرتی کنیم. من از یه جایی به بعد دیگه نمیشنیدم چی داره میگه، بس که تو سرم اکو میشد: یو کن فاک هر ایزیلی هاهاهاه!

پاسخ نگارنده به ایشون رو به تخیل شما عزیزان واگزار میکنم! :دی  

حقیقت از آنچه از بالا بنظر می رسد، تلخ تر است...

پروردگارا...

اگر حوالی ظهر دوشنبه، دهم ژوئن دوهزار و سیزده، از آن بالا، از آن بارگاه ملکوتی تان، نظری به باغ منزل ملکه ی بریتانیا انداخته باشید، لابد زن جوانی که برای خودش لی لی زنان زیرلب غر میزد و وسط خنده و غرولند به سنجابها هم بادام زمینی میداد و با هیبتی نازک در نسیم خوش ِ اینروزهای ِ اینجا، زلف برباد داده و هستی و تو را زیر لب به فحش "لعنتی" به دندان می قروچید و بعد هم نشست زیر یکی از درختها و خیلی کلیشه وار سیگاری هم کشید، توجه تان را جلب کرده است. بعد پرستار رزای شما در قالب همان "اقرأ"! که امروزی اش شده "با او (من اینجا!) حرف بزن" و خارجکی اش (Talk to Her)، لابد آنهم به اذن و اراده ی شما، برهمان زن زیر همان درخت نازل شده و دیالوگ زیر که باز هم لابد به اذن و اراده ی لایزال شما بود در گرفت:
-چیه؟ "منتظر معجزه ای؟
- من به معجزه اعتقادی ندارم!
- تو يکی بهتره داشته باشی!
- چرا؟!
- چون تو یکی بهش خیلی نياز داری"!

فقط خواستم شفاف سازی کنم که "بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه‌ی او، به سمع پادشه کامکار ما نرسد" و خواهر رزا پیام معجزه را کن فیکون به سمع حضورتان برساند و بگویم که با آدم اینطور برخورد میکنند آخه؟ از همینرو تقاضای خود را از همین تریبون، ازهمین پشت پنجره ی کتابخانه، به بزرگان ارجاع میدهم باشد که مستجاب کننده باشید:

"خداوند چون گِل آدم بسرشت، چهل سال بر او باران اندوهان بارانید و یک روز باران شادی"
(عتیق نیشابوری)
ولی
"خدایا چله هاست که بر ما باران اندوه فروبارانیدی، مگر آن روز تحفه کی میرسد؟"
(محمود دولت آبادی)

حالا هم همان! خداییش (که خودتی!) بالاخره کی میرسد؟!؟ 


یعنی گرفتم؟!؟

باور کن...

خیلی خسته ام. ولی چه یکشنبه ی خوبی شد. از 8 صبح رو پا بودم تا 7 شب. امروز، یکی از دو روز ِ باغهای لندن بود (Open Garden Squares Weekend ) و جایی هم که من توش گاهن تور میدم، یه باغ بی نظیری روی پشت بومش داره که کلی آدم رو روز یکشنبه ای کشوند اونجا. من و همکارام بی وقفه از خود 9 صبح تور دادیم تا 5 عصر با فقط 20 دقیقه وقت ناهار که یه ساندویچ خوردم و سیگاری کشیدم، باقیش بین طبقات بالاپایین رفتم و ملت رو هم با خودم بالاپایین کشیدم. کلی خوش خوشانم شد وقتی یک گروه ایرانی هم اومده بودن و همکارم ذوق کرده گفته بوده یه ایرانی هم تو تیم ما هست و منو صدا زدن و منم برا اولین بار اینجا یه تور به فارسی دادم که خیلی بهم چسبید. الان هم پاهام یه بی رمقی خوبی دارن و این آبجوهه داره بدجور بهم می چسبه.


یه روز هم آخر وقت بیا. که بقیه رفته باشن. بازو به بازو بهت تور خواهم داد... 
It is no good running a pig farm for thirty years while saying 'I was meant to be a ballet dancer'.
By that time pigs are your style.

(Quentin Crisp)

پ.ن. بره! بابا! قاب کنیم بچسبونیم بالای میز
"مسئولیت" از رویا شروع می شود.

(W.B.Yeats)

سعدی به سعی شایا

کسی از تو
چون گریزد؟
که تواَش گریزگاهی
...
آدمی باید خیلی خوشبخت باشه که در طول یکسال، اردیبهشت ماهش بشه اردیبهشت دوماه. اونم آدمی که یک سر ِ حالش به هوا بنده! اردیبهشت ِ ایران رو خیلی دوست میدارم. اصلن نذر کردم اردیبهشت ها برم ایران. حالا هم اینجا خرداد ِ شما، اردیبهشت ماست. هوای اینروزا واقعن حرف نداره. اینقدر که وقتی خیلی دیر، لنگ ظهر، از خواب پا میشم، مغبون میشم که نیگا روز به این قشنگی تو هنوز خوابی دختر جان...

بعد هوا همینجور خیلی خوبه که من کانگرو میشم. همه چیز و همه کسم رو میذارم تو کیسه م و دامن کوتاه کشان و عینک آفتابی زنان و خوش خوشان، می جهم واسه خودم تا کتابخونه، لی لی زنان. اینقدر این مسیر خونه تا کتابخونه رو دوست میدارم که هر روزم که میرم و میام اصلن خسته نمیشم که.

شبا که از کتابخونه و ول-چرخی (کنایه از ولگردی همراه با دوچرخه می باشد) برمی‌گردم خونه، تو خيابونمون، کلی خونه‌ هست که جلوشو نرده کشيد‌ن و از نرده‌هاش يه عالم‌ پيچک و یاس و شب بو رفته بالا. اونقدر که آدم دلش ضعف میره و دلش نمیخواد بره خونه. دلش میخواد بره یه پاینت آبجو با چیبس از همین پاب ِ سر کوچه مون بخره و بیاد بشینه زیر این شب بوها و جرعه جرعه آبجوشو مزه کنه و نیگاه کنه به آدمهای پشت پنجره های اینهمه باز. دید بزنه اون بوسه و لمس طولانی این همسایه های میانسال کناری رو، سر سفره ی شام، پیش از اینکه گیلاس شرابشون رو به هم بزنن. چقدر دوست میدارم اینهمه آرامش رو. اینهمه پنجره های باز ِ بی دغدغه رو. اینهمه بی-پردگی این پنجره ها رو...