حقیقت از آنچه از بالا بنظر می رسد، تلخ تر است...

پروردگارا...

اگر حوالی ظهر دوشنبه، دهم ژوئن دوهزار و سیزده، از آن بالا، از آن بارگاه ملکوتی تان، نظری به باغ منزل ملکه ی بریتانیا انداخته باشید، لابد زن جوانی که برای خودش لی لی زنان زیرلب غر میزد و وسط خنده و غرولند به سنجابها هم بادام زمینی میداد و با هیبتی نازک در نسیم خوش ِ اینروزهای ِ اینجا، زلف برباد داده و هستی و تو را زیر لب به فحش "لعنتی" به دندان می قروچید و بعد هم نشست زیر یکی از درختها و خیلی کلیشه وار سیگاری هم کشید، توجه تان را جلب کرده است. بعد پرستار رزای شما در قالب همان "اقرأ"! که امروزی اش شده "با او (من اینجا!) حرف بزن" و خارجکی اش (Talk to Her)، لابد آنهم به اذن و اراده ی شما، برهمان زن زیر همان درخت نازل شده و دیالوگ زیر که باز هم لابد به اذن و اراده ی لایزال شما بود در گرفت:
-چیه؟ "منتظر معجزه ای؟
- من به معجزه اعتقادی ندارم!
- تو يکی بهتره داشته باشی!
- چرا؟!
- چون تو یکی بهش خیلی نياز داری"!

فقط خواستم شفاف سازی کنم که "بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه‌ی او، به سمع پادشه کامکار ما نرسد" و خواهر رزا پیام معجزه را کن فیکون به سمع حضورتان برساند و بگویم که با آدم اینطور برخورد میکنند آخه؟ از همینرو تقاضای خود را از همین تریبون، ازهمین پشت پنجره ی کتابخانه، به بزرگان ارجاع میدهم باشد که مستجاب کننده باشید:

"خداوند چون گِل آدم بسرشت، چهل سال بر او باران اندوهان بارانید و یک روز باران شادی"
(عتیق نیشابوری)
ولی
"خدایا چله هاست که بر ما باران اندوه فروبارانیدی، مگر آن روز تحفه کی میرسد؟"
(محمود دولت آبادی)

حالا هم همان! خداییش (که خودتی!) بالاخره کی میرسد؟!؟ 

۲ نظر:

  1. می رسه عزیزم... بالاخره یه روزی می رسه!
    یعنی منم مثل اون خانوم رزا امیدوارم معجزه وجود داشته باشه...

    پاسخحذف
  2. ما تیغ برهنه ایم در دست قضا
    شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد

    ابولخیر

    پاسخحذف