باور بفرمایید هیچ چیزی مثل اینکه در این شهر در ِ خانه تان را بزنند و وقتی در را باز می کنید برایتان خوشبوترین و خوشرنگترین و خوش طعم ترین و خوش نقش ترین شله زرد دنیا را آورده باشند، به این اندازه غافلگیرتان نمیکند و لبخندی به این بزرگی بر صورتتان نمی نشاند...

آقا خوشتیپ کبابی محله مون یادت هست؟ که یه بار هم بهم سبزی خوردن داد؟ همون آقاهه که برام خانوم گل آی خانوم گل میخوند؟ همون آقا...
می بینی؟ گاه آدمی در چله ی تابستان، آنچنان شبی چنین سردش می شود که برای گرم کردنش شروع میکند به سوزاندن رویاهایش...

اعتراف کنم که یک "اما" روبروی شعله ها اما، هنوز وادارم میکند به درنگ: ایمانی غریب به رویا، حتی سوخته...
کاش ایمانم را از کف ندهم...


خسته ام... بس-یااار...

دنیا همان یک لحظه بود...

    آندم 
که چشمانش مرا
 از عمق چشمانم ربود
اینروزهایم در مثلث کار و مشق و خانه دود میشوند و بهوا میروند. آدمی مثل من، آدمی که پاره ی عظیمی از جانش هماره پای در گریز دارد، را فقط با کار میشود چنین افسار زد. تنها کار، آنهم کار زیاد و خسته کننده، میتواند چنین به عادت ببنددش. با اینحال، شور و کشمکشی، با همه ی خستگیها و  دلزدگیهایش، در من هست. که گرچه دل آزار، اما خالی از شوق هم نیست. با همه ی بندهایش و سنگینی هایش، خوشایند هم هست. دل را به خود وا می دارد. زنده ام نگهمیدارد. تب، اگرچه نزار میکند، اما گرمایی دیگرگونه می بخشد. ستیز اگرچه خون با خود دارد، اما جان را برمیافروزد و شعله ور میکند، به تب و تاب می افکند، از رخوت برمی کندش، باژگونه اش میکند. هم در چنین لحظه هایی ست که آدمی دمی از خود را فراچنگ می آورد. خود را می قاپد. جانی تازه می یابد و برای هستی خود بایدی می باید و می یابد. مثل کوهنوردی می ماند. فراز و فرود جان. هموار به ناهموار. ناهموار به هموار. کشف تازه ای از خود در خود...


آقای میم چه راست میگفت. چه همه دیده بود جانم را... وقتی میگفت: "تو مدام در خودت و با خودت در نجوا و زندگی ای"...
هوای گرگ و میش... مردمان ِ بیابان، گرگ و میشش خوانده اند: آن آسمان که روشن اما وهم آلود و سایه وش، تیره اما گشاده روی و دلباز. آن دمی که شب در فراخنای سحر خود را یله میکند، گسیخته جان. وقتی که شعله ی چشمان خورشید نرم نرم پلک می گشاید و سپیده ی تابستان، پرتو انبوهش را به جان تیرگی نشانه میرود و در فشاری ناگزیر، ته مانده ی شب را در هم می نوردد، زاده میشود. کودک صبح...

من؟ رد محو ِ رنجی از خواستن، در دل ِ اینهمه شبها بر چهره ام ته نشین شده. من؟ خموشی جنونم اینروزها. آرام و بیصدا درد میکشم چرا که دانسته ام که چاههای تاریک جان را در دید کس نتوان گذاشت. درد ِ خواستن را هر روز، در گوشه ی زیرین ِ دل، در سپیده دمانی چنین گرگ و میش، در بقچه ای می پیچم و به عمقها می لغزانم... تا باز نیمه شبان که بر سطح ِ تیرگیها برمی آید و به درد رخ می گشاید...

اینروزها، میخ طویله ی افسارم را فرو کرده ام به زمین، سخت...

مدتی در ماندن دوام بیاور دخترکم... این نیز میگذرد...

در راستای دایی جان ناپلئون!

تا حالا نمیدونستم انگلیسیا یه مَثَل/اصطلاحی دارن که میگه:
فقط یک ایرانی میتونه فکر کنه که دنیا هنوز رو دستهای انگلیسیا میچرخه!

Love for Sale!
Who will buy?!
...
... فهمیدم که برای من زندگی پاره خطه! خطی محصور شده مابین دو نقطه. برای من زندگی از یک نقطه ای شروع میشه و در نقطه ای تموم میشه. و بعدش؟ آیم دان. تموم شدم. بنظرم خوشبخت ترند آدمهایی که زندگیشون رو یک خط میبینن، که ابتدا و انتهای زندگیشون رو در ابدیتی یا ازلیتی می بینن. برای من اما اینطور نیست. زندگی من "پاره خطی" تعریف میشه. و "تاریخ"، برای منی که کارم با تاریخ هست، دیگه یک سری حوادث  نیستند که بر ما اتفاق میفتن. این هم البته هست. تاریخ واقعی برای من اما، تجربه‌های شخصی ما آدم‌هاست. و این تاریخ که در لایه های زیرین و مخفی جان اتفاق می افتد، تاریخ واقعی تری ست برای من... برای همین هم هست که شعر رو بیشتر از کتاب تاریخمون دوست میدارم. شعر، داستان و بطور کل، ادبیات، از اونجا که برتابنده ی "حوادث جان" اند، تاریخ واقعی تر و گویاتری اند برای من... 


(...شایا- بخشی از یک نامه ی کاملن سربسته)
27 تا ماااااااااااچ تولدانه بر جای جای تنت...

هوا اینروزا حرف نداره. گرمای مطبوع. آدمی داره میگه "گرما"ی مطبوع، که از گرما فراری یه. که دختر ننه سرماست. که تو گرما کهیر میزنه. که انگلیسی که همه از سرد بودنش مینالن، براش هواش بهشته. اما این گرمای اینروزا که با نسیمی از سمت اقیانوس هم توی هواست، خیلی خوشاینده. روزهای بلند، (17 ساعت گفتن مسلمونا اینجا در شبانه روز روزه ان!)، گرمای خوشایند ِ جولای، شهر درخشان...

امروز که تو این هوای مطبوع، داشتم از کتابخونه برمیگشتم (بله دلبندم! رسد آدمی به جایی که شنبه ها اونم تو این هوا راهی کتابخونه شه!) میدیدم که چه همه ملت ِ آفتاب ندیده و بی جنبه ی این جزیره، تا یک نموره هوا گرم میشه، شهر رو عملن میکنن ساحل ِ بی ناموسی! با بیکینی و شلوارک، اینجا و اونجا (واقعن مهم نیست کجا! وسط میدون، تو پارک یا کنار خیابون) نوشیدنی و بستنی بدست ولو میشن به آفتاب گرفتن. شهر میشه شهر ِ رنگ و حضور مشخص و بولد ِ تن در فضا. یک شنبه ی کشدار ِ خوشبخت. من؟ با همین شرت قبیله و تاپ لکه ای که تو فکر میکردی من کثیفش کردم ولی لکه هاش کلی هنری ان، اول رفتم یه بغل محکم دادم به یه آقای خوشتیپی که کنار خیابون ایستاده بود و یه پلاکارد هم گذاشته بود جلوش و روش نوشته بود: "بغل مجانی" (Free Hug). بعدم رفتم یه بستنی از این ماشین بوقی بستنی فروشیا خریدم و اومدم کنار مردم خوشبخت این شهر به یه درخت تکیه دادم و پاهامو دراز کردم. همینجور که داشتم پشت شونه ی لخت تو رو می بوسیدم و بستنی م رو میلیسیدم، یکهو متوجه شدم که با مانتو و شلوار و روسری دارم تو تهران راه میرم. تهران ِ داغ و آلوده ی اواخر تیرماه. منم با اونهمه لباس در حال ِ از حال رفتن. عرق از پشتم تو مانتوم راه افتاده بود و موهام زیر روسریم چسبیده بود به گردنم وکلافه م کرده بود. دوباره پرت شدم به سایه ی درخت و تصویر زنی شلوارکپوش با بستنی یی که داشت آب میشد. بعد افتادم به هروله بین ایندو تصویرم. که من واقعن کدومم؟ اون زن مانتویی یا این زن تاپ و شرتی که باور بفرمایید اصلنم شبیه هم نیستن. دوستایی دارم که منو فقط با اون قیافه ی مانتویی میشناسن و دوستای دیگه ای دارم که هیچ تصویری از اون زن مانتویی ندارن و همیشه تاپ شرتی بودم براشون! یادم افتاد به حرف پسوآ که میگفت: "همه‌ی لباس‌هایی که پوشیده‌ایم را هرقدر هم که به سرعت از تن درآوریم هرگز به برهنگی نمی‌رسیم، چرا که برهنگی پدیده‌ای روانی‌ست و نه کندن لباس. ما در اندام و روان خود با لباس‌های متنوع زندگی می‌کنیم که مثل پر پرندگان بر ما چسبیده‌اند، شادمانه یا ناشادمانه"... بعد میدونی چی فکر کردم؟ که باید برم بوتو یاد بگیرم! که مگر بوتو اثر کند!! بوتو، یک فرم نمایشی رقص مانند مدرن ژاپنی یه. یک جور رقص با فرم های رمزآاوده برای دست یابی به تن ِ برهنه. تن برهنه، نه به معنای بی لباس. تاتسومی هیجیکاتا که معماراین رقص بود، یک سوال اساسی رو میخواست با این رقص مطرح کنه: اینکه اگه ما تمام نشانه ها و مشخصه های فرهنگی، تاریخی و جنسیتی مون رو کنار بذاریم، کی هستیم؟ هیجیکاتا میگفت بدنبال بدنی یه که به تاراج نرفته باشه. بدنبال بدنی یه که از تمام لایه های تاریخ و فرهنگ برهنه شده باشه. معتقد بود که در درون هر بدن، رقصی درجریانه و وظیفه ی رقصنده اینه که این لایه های رویی و بازدارنده رو کنار بزنه تا به اون رقص ناب دست پیدا کنه.

هیجیکاتا یک گفته ی خیلی معروف داره. میگه که بوتوی اون در توهوکو بدنیا اومده. توهوکو منطقه ی کوچیکی در شمال ژاپنه که هیجیکاتا اونجا بدنیا اومد. اما بلافاصله ادامه میده که توهوکو هرجایی میتونه باشه، حتی در انگلیس. میخواد بگه که توهوکو یه جایی در خیاله. یه مکان غیرجغرافیایی واقع در بدن انسان و انسان میتونه ساکن هر جای جهان باشه.

من جدی فکر میکنم باید برم بوتو یاد بگیرم...

صبحی پا شدم با صدای زنگی توی گوشم. غلت زدم سمت پنجره ی خوشبخت... مدتی به همونحال موندم. با شوکا که چشم تو چشم شدیم، برش داشتم بغلش کردم تو تخت... دلم تنگ ِ صدات شد. راستی میدونستی جوری میگی "شایا" که هیچکس دیگه ای نمیگه؟ که لحن و آوای این "شایا" تمامن مخصوص توست؟ که چه بلدی صدام بزنی؟ بعد تو یکنفر تو دنیا اونقدر اسمم رو خوب گفتی که حس کردم چقدر این "شایا" که از دهن تو درمیاد، فرق داره با همه ی شایاهای زندگی م...

هاله ی خیال شکل گرفته بالای سرم رو با انگشت سوراخ کردم... پاشو دخترم!...پاشیم بریم مشخ بنویسیم

...رویاهایم در همین اتاق بمانند تا برگردم

...هنوز گوشم داره زنگ میزنه
اخیرن دستگاهی ساخته اند که به مردان اجازه میدهد که درد زایمان را که همیشه ی تاریخ زنان کشیده اند، تجربه کنند و بفهمند که زنان در این یک قلم، اصلن اغراق نکرده اند. چه بسیار زنان که سر زا رفته اند و آنهایی که جان سالم بدر می برند، درد را تا حدهایش می کشند و تجربه میکنند.

هنری مک کین، کارمند بی بی سی انگلیسی، اولین مردی بود که داوطلب شد که درد زایمان را تجربه کند. او دو ساعت و ربع در حالت زایمان نگهداشته شد. هنری میگوید که تجربه اش، یک جان کندن واقعی بوده. متن خبر و ویدئوی مربوطه اینجا در بی بی سی انگلیسی.



پ.ن. راستی چرا من چشمم برای شکار "غیرمعمول"ها اینهمه تیزه؟!؟! آدمهای غیرمعمول و خبرهای غیرمعمول... معمولترها را گم میکنم وسط این غیرمعمولی های زندگی ام...
18 تیر! بالای تقویم بی بی سی فارسی نوشته...

من؟ 14 ساااااااااااااال از اون 18 تیر کذایی گذشته؟!! دلم نمیخواد به اون روزها فکر کنم... مشقاتو بنویس دخترم... نمیتونم اونروزها رو یادم نیاد بی اینکه چیزی تو سینه م مچاله نشه. تیرماهی بود جهنمی، هم در دانشگاه، هم در من...

گاهی هم به قول آقای برسون، "آدمی می آفریند نه با افزودن که با کاستن و حذف کردن"

...از اون وقتامه شدید

آخ زان بوسه ی مستانه...



امروز روز جهانی بوسه است! بله! در همچین دنیایی بسر میبریم!

سرمنشا نامگذاری این روز هم همین بریتانیایی ها بودند. 8 سال پیش یک زوج عاشق به مدت 31 ساعت و نیم، لب هم را بوسیده بودند و رکورد طولانی ترین بوسه جهان رو به ثبت رسوندند! این بوسه 6 ژوییه/15 تیر آغاز شد و تا 7 ژوییه/16 تیر ادامه داشت. بعد از ایندو، کلی زوجها تلاش کردند که رکورد بوسه رو بشکنند و شکستند هم. تا به همین امشب، رکورد طولانی ترین بوسه در دست یک زوج تایلندیه با مدت زمان 58 ساعت و 35 دقیقه!
راستی چرا فرزندان آدم می بوسند؟ کسی نمیداند. البته علم میگه که بوسه تاثیر دوپینگ روانی داره. وقتی میبوسیم، دوپامین در بدن منتشر میشه. دوپامین نوعی ناقل اعصابه که موقع مصرف کوکایین و بسیاری مواد مخدر هم منتشر میشه و سیگنالهای لذت رو به مغز مخابره میکنه. علم همچنین نشون داده که بوسه بسیار قدیمی ست. اولین اثر مکتوب بوسه ی جهان در کتاب مهابارتای هند با قدمتی بیش از 3000 ساله ثبت شده.

و بی گمان امروز روز توست... روزت مبارک بسورکسیایی حاد من...

بوووووووسه...


پ.ن. منبع: بی بی سی و گوگل ِِ پیامبر!

میخواهم بدانی حواسم به دهانی که می گوید دوستت دارم هست... و دستانی که پتو را تا شانه هایم بالا می کشند...

دیشب با یک جمع ایرانی نشسته بودم. و باز خودم رو در مقام وکیل مدافع مرد ایرانی یافتم! اصلن متوجه شده م که اخیرن، چه اینجا، چه در ایران، تو جمعها، شدم تنها زن، و چه بسا تنها آدمی که وقتی حرفش پیش میاد، علمدار دفاع سرسخت از مرد ایرانیه و اینکه چه همه تصویر خوب از مرد تو پروفایلش داره. مردهای زندگی من همه فوتوجنیک بوده ن/هستن. ازشون کلی تصویرای خوب دارم. پایان همه ی بحث ها هم بی برو برگرد این میشه که بهم حق میدن که اینهمه سانتیمانتال و پروانه ای با این قضیه برخورد میکنم. و بهم میگن که "خب تو تجربه ی غالب زنهای ایرانی از مرد ایرانی رو نداری" و برا همین هم اینجوری براشون سینه سپر میکنی فرزندم. راست میگن؟ راست میگن. یادم میاد به حرف آبجی وسطی که میگفت مردها با اين‌همه توجه‌ کردناشون لوسم کرده ‌ن. راست می‌گفت؟ راست می‌گفت. مردهای زندگی م عادتم دادن به اینکه خودم رو ملکه ببینم. آقای میم باید یادش باشه که تو دانشگاه به "ملکه" معروف بودم. بعدنا که با چندتاشون نزدیکتر دوست شده بودم، بهم گفتن که تو جمعاشون بهم میخندیدن و با این اسم صدام میزدن. یه جورایی از همون بچگی و از توی خونه و بابام بخصوص، تا بعدها تک تک مردهای زندگی م، تزریقی م کردن به یک اطمینانی نسبت به مرد و معتادم کردن به یک اعتماد بنفس غریبی که فقط مرد میتونه به زن بده. به اینکه یادم دادن "زن" باشم و از زن بودن خودم حظ و لذت ببرم. که بهم نشون دادن که مرد، "زن" رو نه حتی پایینتر از خودش نمیبینه، که چطور از زمین با اون بازوهای مردانه ش بلندش کرده گذاشتدش بالاتر ِ هستی، و بعد چهارزانو نشسته به ستایش اینهمه پیچیدگی و زیبایی و وحشی ِ طبیعت. که همین مردها بودن که یادم دادن بخودم نیگاه کنم و با نفس گیر ِ سینه و چشمهای درخشان بگم که اوه! گاهی وقتا بايد اون‌قدر زن باشی و اون‌قدر دوست داشته باشی و اونقدر دوست داشته باشی که دوستت داشته باشن که رسد آدمی بجایی که خيال برت داره که دنيا اصلن يه وقتايی سر انگشتای تو می‌چرخه دخترم! البته حواسم هست که چه همه خودخواهم کرده ن، اما من هم، حالا گیرم نه همه وقتها، اما خيلی وقتها، حواسم به مرد هست. بلد شده م که خيالش رو راحت کنم که بدونه براش هستم، که "زن"ش هستم. اصلن یه وجود سیال و روان و مایعی دارم که خیلی وقتها فقط گوش بشم، گاه فقط چشم، گاه نرم ونازک، گاه سخت و صبور، گاه دلقک/ مامان/ دختر/ معشوقه/ همسر/ معلم/ شاگرد/ مرید/ مراد و هزار فرم دیگه ی متناسب با قالب مردَم. می‌خوام بگم اين‌جوريام نيست که يک گاو تمام عيار باشم و آدمها کماکان دوستم داشته باشن. نه. من هم یکی از عمیقترین لذتها و حس هام به مرد اینه که از خودم، از بودنم، برای مرد خرج کنم. و مرد این رو بطور وجودی میفهمه. خیلی خوب هم می فهمه. ومن امشب میخوام گیلاسم رو به سلامتی مردهای زندگی م بنوشم. همین مردهای زندگی م بودن که اینهمه اعتماد بنفس ِ تا حدی بخود شیفتگی رسیده ی منو باعث شدن. مدیونشون هستم به شدت، و تا من باشم، طلایه دار برافراشتن ِ پرچم ستایش مرد...  و مرد ایرانی بالاخص هم...