هوای گرگ و میش... مردمان ِ بیابان، گرگ
و میشش خوانده اند: آن آسمان که روشن اما وهم آلود و سایه وش، تیره اما گشاده روی
و دلباز. آن دمی که شب در فراخنای سحر خود را یله میکند، گسیخته جان. وقتی که شعله ی چشمان
خورشید نرم نرم پلک می گشاید و سپیده ی تابستان، پرتو انبوهش را به جان تیرگی نشانه
میرود و در فشاری ناگزیر، ته مانده ی شب را در هم می نوردد، زاده میشود. کودک صبح...
من؟ رد محو ِ رنجی از خواستن، در
دل ِ اینهمه شبها بر چهره ام ته نشین شده. من؟ خموشی جنونم اینروزها. آرام و بیصدا
درد میکشم چرا که دانسته ام که چاههای تاریک جان را در دید کس نتوان گذاشت. درد ِ خواستن را هر روز، در
گوشه ی زیرین ِ دل، در سپیده دمانی چنین گرگ و میش، در بقچه ای می پیچم و به عمقها
می لغزانم... تا باز نیمه شبان که بر سطح ِ تیرگیها برمی آید و به درد رخ می گشاید...
اینروزها، میخ طویله ی افسارم را فرو
کرده ام به زمین، سخت...
مدتی در ماندن دوام بیاور
دخترکم... این نیز میگذرد...