هوای گرگ و میش... مردمان ِ بیابان، گرگ و میشش خوانده اند: آن آسمان که روشن اما وهم آلود و سایه وش، تیره اما گشاده روی و دلباز. آن دمی که شب در فراخنای سحر خود را یله میکند، گسیخته جان. وقتی که شعله ی چشمان خورشید نرم نرم پلک می گشاید و سپیده ی تابستان، پرتو انبوهش را به جان تیرگی نشانه میرود و در فشاری ناگزیر، ته مانده ی شب را در هم می نوردد، زاده میشود. کودک صبح...

من؟ رد محو ِ رنجی از خواستن، در دل ِ اینهمه شبها بر چهره ام ته نشین شده. من؟ خموشی جنونم اینروزها. آرام و بیصدا درد میکشم چرا که دانسته ام که چاههای تاریک جان را در دید کس نتوان گذاشت. درد ِ خواستن را هر روز، در گوشه ی زیرین ِ دل، در سپیده دمانی چنین گرگ و میش، در بقچه ای می پیچم و به عمقها می لغزانم... تا باز نیمه شبان که بر سطح ِ تیرگیها برمی آید و به درد رخ می گشاید...

اینروزها، میخ طویله ی افسارم را فرو کرده ام به زمین، سخت...

مدتی در ماندن دوام بیاور دخترکم... این نیز میگذرد...

۳ نظر:

  1. دوام بیار. حال همه ما چنین است نازنین

    پاسخحذف
  2. نازنین دختر
    یک وقتهایی دلم میخواد دستات رو فشار بدم
    این نوشته ات از اون وقتهاست

    پاسخحذف
  3. بقول آقای وحدت حال همه ی ما چنین است نازنین، دوام بیار

    :*

    پاسخحذف