اینروزهایم در مثلث کار و مشق و خانه دود میشوند و بهوا
میروند. آدمی مثل من، آدمی که پاره ی عظیمی از جانش هماره پای در گریز دارد، را
فقط با کار میشود چنین افسار زد. تنها کار، آنهم کار زیاد و خسته کننده، میتواند چنین به عادت ببنددش. با اینحال، شور و کشمکشی، با همه ی خستگیها و
دلزدگیهایش، در من هست. که گرچه دل آزار، اما خالی از شوق هم نیست. با همه
ی بندهایش و سنگینی هایش، خوشایند هم هست. دل را به خود وا می دارد. زنده ام
نگهمیدارد. تب، اگرچه نزار میکند، اما گرمایی دیگرگونه می بخشد. ستیز اگرچه خون با
خود دارد، اما جان را برمیافروزد و شعله ور میکند، به تب و تاب می افکند، از رخوت
برمی کندش، باژگونه اش میکند. هم در چنین لحظه هایی ست که آدمی دمی از خود را فراچنگ
می آورد. خود را می قاپد. جانی تازه می یابد و برای هستی خود بایدی می باید و می
یابد. مثل کوهنوردی می ماند. فراز و فرود جان. هموار به ناهموار. ناهموار به
هموار. کشف تازه ای از خود در خود...
آقای میم چه راست میگفت. چه همه
دیده بود جانم را... وقتی میگفت: "تو مدام در خودت و با خودت در نجوا و زندگی
ای"...
با آقای میم موافقم... خوب تو را شناخته ایشون....:)
پاسخحذف:)
حذف:*:*:*