می بینی؟ گاه آدمی در چله ی تابستان، آنچنان شبی چنین سردش
می شود که برای گرم کردنش شروع میکند به سوزاندن رویاهایش...
اعتراف کنم که یک "اما" روبروی شعله ها اما، هنوز
وادارم میکند به درنگ: ایمانی غریب به رویا، حتی سوخته...
کاش ایمانم را از کف ندهم...
خسته ام... بس-یااار...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر