Now and Then ...
دعوتت کنم به یک جای دوری؟

آدرس: لندن- پاسی گذشته از نیمه شب ِ اتاق ِ پشتی ِ خیابان چارلوود استریت- پشت پنجره ی بازِ رو به شب ِ باغ ِ همسایه- اتاق تاریک...

خنکایی باشد و تن نیمه عریان باشد و آتش سیگار در حوالی تاریکی اتاق پرسه زند. پک های عمیق بر جان... بعد دست دلت را آرام به دستهایم بگیرم و از همین پنجره در جزیره ای دوردست، پَرَت دهم تا به شب کویر، و بنشانمت پای دشتی بیرجندی. که کویر یک حالتی دارد، که وقتی شبی در کویر، آسمان روی زمین باشد، خنکای شب تابستان ِ کویر باشد و تو رها و سرگردان چشم در چشم ِ آسمان، ته دلت ناخودآگاه به زمزمه می نشیند و سینه ات نمناک می شود... همان حالی که بیرجندی ها در گوشه ی دشتی شان چه خوب جا کرده اند تا از دل تاریخ باهاشان همچین شبی چنین همزاد پنداری کنی... که چه زخمه زخمه نیکو روایت کرده اند این احوال شب تابستان کویرشان را... دیباچه ای و درآمدی به اندوه و شادمانی ِ توامان... که می نشانندت روبروی هزار خم ِ تفته ی عاشقی ها و هزار کنج ِ تبدار و ملتهب ِ جان و برایت نجوا میکنند و زخمه ها را روانه ی رگهایت:

 تو که نازنده بالا دلربایی (آخ...)     تو که بی سرمه چشمون سرمه سایی
                                    دشتی بیرجندی
تو که مشکین دو گیسو در قفایی      به مو گویی که سرگردان چرایی
                                    دشتی بیرجندی
بمیرم تا تو چشم تر نبینی              شرار آه پر آذر نبینی
                                    دشتی بیرجندی
چنان از آتش عشقت بسوزم           که از مو رنگ خاکستر نبینی
                                    دشتی بیرجندی

حالم همین دشتی بیرجندی ست بین خوانش های شعله کش صدای شجریان... همینقدر زخمه... همینقدر رها... همینقدر سرگردان... همینقدر تبدار... همینقدر از سرگذرانده و هوشیار در عین حال همینقدر یاغی و همینقدر طاغی...

برهنگی فرهنگی یا فرهنگ برهنگی*


دیروز تعطیلی بانکی (Bank Holiday) بود. اینجا چون اونهمه امام و امامزاده نداریم که هی تولد و مرگشون تعطیلی باشه، تولیت آستان ِ آن امامزاده ها، اینجا با تعطیلات بانکی هست. روزگازان قدیمتر، نشستند و همفکری کردند و تصمیم گرفتند که چند تا دوشنبه ی سال رو تعطیل رسمی اعلام کنند و در نتیجه چند آخر هفته ی طولانی (سه روز پشت سر هم) جایزه بگیرن. هوا هم که دیروز خیلی خوب و آفتابی بود پس با بروبچ تصمیم گرفتیم بریم شهر بسیار زیبا و ساحلی هیستینگز.

قسمت جالب سفر گل گشتیمون، ساحل ِ لختیها بود: نیود بیچ (Nude Beach) که من ترجمه ش میکنم به ساحل برهنگی. بعد ِ پیاده روی و ساعتی تپه نوردی، رفتیم که کنار ساحل برهنگی آبجویی بزنیم و تنی به آب. و اینجا بود که من بزرگترین مجمع ِ شومبولان ِ عمرم رو دیدم.

فلسفه ی بودن ِ ساحل برهنگی رو دوست میدارم، گرچه اینروزا خیلیا که میان اونجا لخت میشن، نمیدونن که چی شد که یه روزی  یه جایی هم اسمش شد ساحل برهنگی که اونجا میتونن در ملأعام لخت مادرزاد بشن و خصوصی ترین اندامهای بدنشون رو راحت و بی دغدغه نپوشونن. جنبش برهنگی در ابتدا در واقع یک جنبش فرهنگی-سیاسی بود که در اوایل قرن بیستم در آلمان تحت عنوان "بدن آزاد" و "طبیعی گرایی" (Naturism) آغاز شد و شکل گرفت. این جنبش میخواست اولن بین برهنگی با جنسی گرایی فرق قائل بشه. بگه که بطورکلی، بین برهنگی و رفتارهای جنسی بشر رابطه ای نیست. پوشش بدن، مانع رفتارهای جنسی نمیشه. همچنین، این جنبش نگاهی انتقادی داشت به اینهمه ماتریالیستی زدگی بشر. تا قبل از این، لباس، جنس و نوع پوشش، همیشه بیانگر طبقه ی اجتماعی فرد بودند و با کندن همه ی نمادهای طبقاتی از تن، این آدمها میخواستند بطور نمادگونه ای بگن که باید تن رو و انسان رو از این بندهای اجتماعی و فرهنگی ِ دست و پاگیرش نجات داد. آدمهای این جنبش، هنوز هم که هنوزه، رژیم های غذایی سالمی می گیرند و تمایل زیادی به گیاهخواری دارند. جالبه که خیلی بابامامانا هم بچه هاشونو گاهی میبرن به اینجور جاها تا با تن ِ برهنه از بچگی انس بگیرن. این جنبش که از آلمان آغاز شد، امروزه در خیلی کشورهای دیگه از جمله بریتانیا، فرانسه، آمریکا و بسیاری کشورهای آمریکای لاتین هم جای خودش رو باز کرده و اماکنی به این گروهها اختصاص داده شده.

خب! اینجا یک پاراگراف بود که از اتاق فرمان گفتن برش دارم! :دی

پ.ن.1. جالب بود که زنهای لختی خیلی کم و بیشتر مسن بودند. بیشتر از 10 درصد لختیها رو خانومها تشکیل نمیدادند.
پ.ن.2. ساحل برهنگی هیستینگز قدیمیترین ساحل برهنگی بریتانیاست.
پ.ن.3. جیمنوفوبیا (gymnophobia) یک بیماری هست! جدی! این یک بیماری روانیه که کسی از لخت دیدن و لخت دیده شدن (یا هردو) هراسان میشه و دچار استرس.


*: یادمه دبیرستان این تیتر یکی از دروسمون بود به قلم حداد عادل اگه اشتباه نکنم. 
اینروزهام شورن،
خیسن...
دلم برا نگاههای پرخنده م تنگ شده،
برای سربهوایی های کودکانه م،
برای شب زنده داریهای ِ با خود نشستن تا خود ِ سپیده،
برای دغدغه های قماش دیگری،
برای به آخر سپتامبر فکر نکردن،
برای مستی ِ ناب،
برای...
...


کاش خدا هم وبلاگ میخوند...

شماره تماس : 09338157049

I hear your voice in the wind
I feel you under my skin
Within my heart and my soul
I'll wait for you
Adagio ...

!نگاه کن
نبضت هنوز زير پوست تنم می زند
...

برای وهاب

"بروز آشفتگی در هیچ خانه ای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوبها، تای ملافه ها، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراگندگی را از کمینگاه آزاد کند"...


(خانه ی ادریسی ها- سه سطر اول کتاب)
.با شعفی لرزان در گلو و چشمانی براق میگوید که به زنی دل سپرده ست
من؟ گوش سپرده ام... گرچه هی نگاهم به جای نامعلومی خیره می شود...
من؟ خوشحالی اش مرا هم سرخوش کرده...
من؟ راستی چه شعفی دارد اعتراف به اینکه جایی به کسی دل بسته ای، پیش دلآشنایی...

مرد؟ خوشبخت است وقتی چنین قُل قُل میزند...
زن؟ بگذارید نگویم... نفس هستی اش بند است...
...

حافظ به سعی شایا

دولت آن است
که بی‌خون‌ دل
آید به کنار
...

...بخدا

یک پرسش ساده

دیگر خدای را در پستوی خانه نهان نخواهم کرد
دیری ست که بی هراس
بر بام بلند شب آمده
برایت چراغ آورده ام
برایت بامداد و بوسه آورده ام
برایت باران آسودگی، امان
برایت آب آورده ام
دست و روی خسته خویش را،
از این عذاب بی شفا بشوی
ما دستمان خالی است
ما فقط پی یک پرسش ساده آمده ایم
به ما بگو،
آراء آینه را در سنگ و سوگ کدام باور بی کجا
شکسته اید؟
...


(سید علی صالحی)
در اتاق‌خواب من، در آن مثلت آفتابی، ساعتی پس از برهنه‌گی، وقتی تمام جلای صنعت از چشم و لب تو می‌ریخت و می‌گریخت و فراموش می‌شد، و تنها طبیعت برجای می‌ماند، در آن لحظه چشم تو باید می‌آمد و به تماشای خودش می‌نشست. کاش در آن لحظه زمین و زمان آینه می‌شد و تو، آن حیوان پرستیدنی زیبا را که برهنه و ناب و بدوی در بستر من بود می‌دیدی، تا برای همیشه از رنگ‌ها می‌گریختی و چشم و لب‌ات را آزاد می‌کردی

اصلن بگذار خيال‌ها را راحت کنم. ادبيات واقعی و صميمانه، دفترچه‌های خاطرات هستند که کرورها در نهان‌خانه‌های آدم‌ها حفاظت می‌شوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمی‌شوند. ادبيات واقعی همين نامه‌ها هستند که در لحظه زاده می‌شوند و می‌ميرند

شجاع باش و مردی را که ترک می‌کنی ديگر عزيزم صدا نکن. اين بيشتر احساس ريا و دوری را در آدم زنده می‌کند تا احساس پيوندی ريشه‌دار

به جای «هميشه اين‌جا خواهم ماند» بس بود که بنويسی «اين‌جا خواهم ماند» و خودت را با هميشه اسير نکنی. هميشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‌بينی که هميشه آن‌جا نمانده‌ای. آن‌وقت شايد از خودت بدت بيايد.

درست است. اين زمانه، و اين زيست، و اين آدمی‌زاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانيم فعل‌های يک‌رو و خالصی را برای بيان کارهای‌مان به کار ببريم. به ما «راضی نيستم» و «راضی هستم» ياد نمی‌دهند. به ما «ناراضی نيستم» ياد می‌دهند که معنی آن «راضی نيستم» است. فرار از اين زبان بازاری و موذی و پليد يا جنگيدن با آن اصلن آسان نيست. ولی اگر تسليم زبان باشيم ديگر هيچ‌ايم. بنابراين به تو توصيه می‌کنم جغرافيايی را بخواه و آرزو کن که در آن بی‌هيچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تيز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگويی و بنويسی

اين نامه را «قربانت» برای من نوشته است. چه صميمانه. چه رياضی

(شب یک شب دو - بهمن فرسی)


پ.ن. داشتم دفتری نصفه و نیمه از هزارسال پیش رو ورق میزدم. نوتها و گزیده-نوشتهام از اینجا و اونجا. بی هیچ نظم و ترتیبی. روی کتاب "شب یک شب دو" مکثم طولانی شد. "شب یک شب دو"، بنظر من اثر کم نظیریه در ادبیات داستانی ایران که کمتر بهش پرداخته شد. از اون معدود نوشته های ادب فارسیه که قداست و ضرورت و بودگی ِ تن رو در عشق می بینه و ارج میذاره. متاسفانه این کتاب در دسترس نیست اما در بازار سیاه میشه تهیه ش کرد. اگه کسی را سر خریدنش گرفت، لطفن دو نسخه سفارش دهد. یکی هم برای من. کلیه ی حقوق یابنده محفوظ میباشد، کمال و تمام، تازه ماچ هم بالاش میدم.
tamas@sheeen.com
  
تو می‌دانی
همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزله‌ی نفس‌های تو
دیگر احتمال نیست
!سبز آبی کبود من
و بیهوده نیست
که بر گسل‌های دلت خانه ساخته‌ام
...

(ع. معروفی)

خنجر زدم خوب نشد ، بل بل زدم جور نشد...

از کتابخونه زدم بیرون. باااااد بود و بوران. سرگشته با مشتهای فشرده و سرد، توی بارون راه افتادم. موهام چکه می کردند. یک جایی قطره ها از پشت گردنم از سینه بندم هم گذشتند. ستون فقراتم مورمور شد. رسیدم خونه. لباسهام رو که با لرز میکندم، دیدم کشاله هایم خونی ست... پتو رو دور خودم پیچیدم. ماگ سیاهه رو از ته کابینت برداشتم و چایی از صبح مونده برا خودم ریختم. گرمای مطبوع... پنجره رو تا ته باز کردم. سیگاری گیراندم و حافظ بدست نشستم پشت پنجره ی خیس:

ما را به رندی افسانه کردند...

من اما ادامه دادم:

ما را به رنج دوری
ما را به عشق و شوری
ما را به راز فاشی
ما را به آش و لاشی
ما را به رهبر صوفی
 ما را به تایپ کوفی
ما را به آسفالت سوراخ
 ما را به لذت آخ
ما را به حامله ی باکره
 ما را به شهید زنده
آخ...
همش دلم می گیره ، همش تنم اسیره
...
خوش به سعادتت آقا مجید! که سرت بازار مسگراست... که مولانا رقص سماعش می گیرد آنجا و مخملباف "سکوت"ش... سر من اما، بزرگراه همت است بطرف جهان کودک، پشت آن چراغ قرمز ِ بی انصافش که شرقی-غربی 100 را شمارش میکند و شمالی- جنوبی 30 ثانیه، درعصرگاه 29 اسفند که فردایش نوروز است و صحرای محشر میشود شهر با همه ی مردگانی که از قبرهایشان بالاجبار با شیپور اسرافیل سربرآورده اند و با مایکل جکسون می رقصند، یا 30 تیر است در آلودگی و سرسام ِ بوق و فحش و هُرُم ِ گرما. یک وقتی هم می بینی وسط همه ی این شلوغی ها و ازدحام و ترافیک، فکر بی موقعی لابی میکشد بلوچی، که چه راه بندانی بشود آنوقت. قفل میکنم. از همه کار می افتم... مدام هم کشته و تصادفی ِ جاده ای داریم آقا مجید... سرم گلزار شهداست آقا مجید...

واضح و مبرهن است که دچار ِ جبری فراجغرافیایی ام آقای نامجو!  همان جبری که خودش را بدمصب می تپاند ته کوله ی آدمی و برشانه هایش همه جای جهان سنگینی میکند...

سنگین ام امروز...
آبجی!!

نمیدونم چی شد؟ حتی گشنه مم نیست! اما یهو وسط مشخام اینقده دلم خواست همین الان ِ الان ِ الان از پشت میز این کتابخونه پاشم برم ولیعصر-سرمطهری-رستوران هانی و دو تا سه عدد بشقاب بزرگ از حلیم بادمجون بهشتی ِ آن زیرزمین-رستوران که درش غذاها و بوها و مزه ها خدایی میکنند، بخورم...

من که نیستم اونجا- حیف!- ولی شما دست آقای م.ر. را گرفته بروید دلی ازعزا بتکانید و با هر قاشق که به دهان می برید، که بیشک ممد حیات و مفرح ذاتتان خواهد شد، نام مرا هم با دهان پُر بلغور کرده، به ماتحت ِ سوخته ی اینجانب با صدای بلند بخندید.
 موضوع انشا: دلایل وبلاگ نوشتن خود را خیلی خلاصه توضیح دهید

- یکی از دلایل اصلی وبلاگ نویسی هم گاهن این است که حواس ِ دست آدم پرت بشود و دستش مشغول باشد و طرف موبایل یا نوشتن نامه نرود!

دلم عاشقی بی خون و خونریزی میخواهد...

عاشقیهای من اما، همیشه خونبار و هلاکت بار بوده اند. کم ِ کمش بخشی از جسم و جانم را کنده اند و با خود برده اند... البته هنوز شهید نشده ام اما کلن که نیگاه میکنم، اگر قرار بود برای عاشقی هم در کنکور سهمیه ای می گذاشتند، بی شک من جزو جانبازان نود درصد به بالا، هر رشته ای میخواستم هر دانشگاهی که میخواستم پذیرفته میشدم...

به خدا...
...زن ِ آگاه درونم زخمی ست
...خونریزی دارد

They defend their errors as if they were defending their inheritance!

(Edmund Burke-1729-1797) 
You cannot hide
Now that your hearing and your sight
And your skin bears witness against you...


(Qur'an- Sureh Fosselat, Ayeh 22)
...امروز دوشنبه است. دوشنبه خر است. خر احمق خوابالویی هم هست

چاره ای ندارم اینروزها... صبحها سر کارم و بعدازظهرها تا بوق س‍‍‍گ مشق مینویسم. کمبود خواب دارم٬ بشدددت... و سعی وافر و شایایی دارم که بخودم بقبولانم که حال همه ی ما خوب است... میخواهی باور کن دخترم میخواهی نه! پووووووووف


سر میزم میآید: -شایا؟
-یس؟!
-دیس لتر ایز فور یو...

با ناباوری نامه را میگیرم. بی اینکه نامه را باز کنم، نگاه میکنم و دست میکشم به تیزیهای کلمه های این آدرس ِ پشت پاکت که میدانم از کجاهای سرکشیهای جان ِ مردی این تیزیها می آید و می بُرد... قرمز...

این سومی بالاخره به دستم رسید!


حالا چگونه خودم را پشت این میز امروز میخ-کوب کنم، شرحی ست که گفتن ندارد... میدانی...
نشستم با دقت هم مراسم "تنفیذ" و هم "تحلیف" آقای روحانی رو گوش کردم. کم ِ کمش، ته دیگش، اینه که تُن صدای ایشون روی مخم نیست مثل آقای قبلی! فرکانس و آهنگ ِ صدای آقای قبلی، سوای اینکه حتی چی میگه، سوای طرز لب و طرز نگاهش، مسقیم میرفت رو اعصابم. همیشه صداشو میبستم. خبراشو فقط میتونستم بخونم. هیچوقت نمیتونستم ویدئوهاش رو گوش کنم. آهنگ و طرز صداش عصبی م میکرد. آقای روحانی اما، آهنگ صداش و طرز ادبیات گفتاری و چینش ِ کلماتش خودش کافیه که من امیدوارتر باشم...  
چراغهای رابطه سوختن امشب...
...