خوش به سعادتت آقا مجید! که سرت بازار مسگراست... که مولانا
رقص سماعش می گیرد آنجا و مخملباف "سکوت"ش... سر من اما، بزرگراه همت
است بطرف جهان کودک، پشت آن چراغ قرمز ِ بی انصافش که شرقی-غربی 100 را شمارش
میکند و شمالی- جنوبی 30 ثانیه، درعصرگاه 29 اسفند که فردایش نوروز است و صحرای محشر میشود شهر با همه ی مردگانی که از قبرهایشان بالاجبار با شیپور اسرافیل سربرآورده اند و با مایکل جکسون می رقصند، یا 30 تیر است در آلودگی و سرسام ِ بوق و فحش و هُرُم ِ گرما. یک
وقتی هم می بینی وسط همه ی این شلوغی ها و ازدحام و ترافیک، فکر بی موقعی لابی
میکشد بلوچی، که چه راه بندانی بشود آنوقت. قفل میکنم. از همه کار می افتم... مدام هم
کشته و تصادفی ِ جاده ای داریم آقا مجید... سرم گلزار شهداست آقا مجید...
واضح و مبرهن است که دچار ِ جبری فراجغرافیایی ام آقای
نامجو! همان جبری که خودش را بدمصب می
تپاند ته کوله ی آدمی و برشانه هایش همه جای جهان سنگینی میکند...
سنگین ام امروز...
شب ها در عوض سرت حسابی خلوت است. می شود تخته گاز رفت، آهنگ ترنج را گذاشت با صدای بلند. پنجره را هم کمی داد پایین، لذت برد از ته مانده هوای خوب.
پاسخحذف:)
نه این شبها وهاب... اینروزها شبها هم سرم شلوغه. اما امیدوارم دوباره بزودی :)
پاسخحذفلبخندم شد ولی با این کامنتت. ترنج رو هم گوش دادم باز، با صدای بلند :*