از کتابخونه زدم بیرون. باااااد بود و بوران. سرگشته با
مشتهای فشرده و سرد، توی بارون راه افتادم. موهام چکه می کردند. یک جایی قطره ها
از پشت گردنم از سینه بندم هم گذشتند. ستون فقراتم مورمور شد. رسیدم خونه. لباسهام
رو که با لرز میکندم، دیدم کشاله هایم خونی ست... پتو رو دور خودم پیچیدم. ماگ
سیاهه رو از ته کابینت برداشتم و چایی از صبح مونده برا خودم ریختم. گرمای
مطبوع... پنجره رو تا ته باز کردم. سیگاری گیراندم و حافظ بدست نشستم پشت پنجره ی خیس:
ما را به رندی افسانه کردند...
من اما ادامه دادم:
ما را به رنج دوری
ما را به عشق و شوری
ما را به راز فاشی
ما را به آش و لاشی
ما را به رهبر صوفی
ما را به تایپ کوفی
ما را به آسفالت سوراخ
ما را به لذت آخ
ما را به حامله ی باکره
ما را به
شهید زنده
آخ...
دل آشوبه گرفتم. نگرانت شدم. مراقب خودت باش عزيزم.
پاسخحذفزنده ام هنوز. بهترم امروز :)
حذفممنونم ناشناسم که احوال-پرس بودی :*:*
عجیب تصویری و ویژوآل بود این نوشته کوتاه. حالا این شعر نامجو رو هم جور دیگه ای گوش میکنم..
پاسخحذفنازنین بانو، مراقب خودت بیشتر باش
شایای من........................
پاسخحذف...
پاسخحذف