شایا
مرد درونم دست هایش را گذاشته روی شقیقه اش و به ژرفای تنهاییش می اندیشد. به آنجایی که شبح های زندگیش رنگ می بازند و ژرفای خستگی را لمس می کند.مرد درونم خستست. خسته از خرده زخم های کوچک و انبوه که بر تنش زده اند و رفته اند.
چقدر خسته بود این مرد درون... از زن زخمی کاری برنمی آید. زن سالمی می بایدش... نسخه ی دواچی!
مرد درونم دست هایش را گذاشته روی شقیقه اش و به ژرفای تنهاییش می اندیشد. به آنجایی که شبح های زندگیش رنگ می بازند و ژرفای خستگی را لمس می کند.مرد درونم خستست. خسته از خرده زخم های کوچک و انبوه که بر تنش زده اند و رفته اند.
پاسخحذفچقدر خسته بود این مرد درون... از زن زخمی کاری برنمی آید. زن سالمی می بایدش... نسخه ی دواچی!
پاسخحذف