باور بفرمایید هنوز هم لحظه لحظه ی آن شب تا
سحرگاه را، بعد از گذشت ده سال، بیاد دارم و از یادآوری اش دلم درد میگیرد... نه فانتزی... یک درد
واقعی... سینه ام قشنگ دردناک می شود... از سخت ترین لحظات زندگی ام، همان صبح
کردن ِ آن شب بود...
امروز دهمین سالگرد من است!... سالگرد آنچه
امروز، من ام از هستی ام... دهمین سالگرد آوارگی های ِ جانی پرتلاطم به امید ِ "شاید
رهایی"... سالگرد هجرتم. سالگرد تعلیق های
عمیق درون و سردرگمی های بی مرز جان. سالگرد به بار نشستن ِ یک تصمیم در یک غروب ِ
بغایت اندوهبار ِ پاییزی که غم و دردش از شمارش یک یک ِ برگهای زرد و نارنجی اش
افزون تر بود. سالگرد آزمودن بخت خویش به دفعات و بیرون کشیدن از آن ورطه. سالگرد
امید به شادیهایی که هرگز نیامدند. سالگرد شوق های کودکانه ام. سالگرد انفجار اشک
در هواپیما پس از کنده شدن از سرزمینی که روزی وطن نام داشت. سالگرد بی خانمانی ام
برای همیشه ام، سالگرد گذشتن از هر آنچه ساخته بودم، هر آنچه روزگاری قطعیتی می
پنداشتم. سالگرد ِ سرم را پایین انداختن تا نگاهت را نبینم، سالگرد باز شدن ِ نه
برگی، که دفتر دیگری از من، از آنچه منم امروز... سالگرد زایش ِ آن دیگر من...
درست 10 سال ِ پیش در چنین روزی، 5 ام مهرماه
1382، من سوار بر هواپیمای بویینگ هواپیمایی بریتیش ایرویز، هر آنچه پشت سرم بود
را زیر بالهای آن هواپیما، در پشت درهای شیشه ای فرودگاه مهرآباد تهران، با قلبی
به سنگینی ِ هجای کامل "رفتن"، جا گذاشتم، بی حتی نگاهی به پشت سرم، چرا
که بخوبی می دانستم که اگر نگاه کنم، نخواهم رفت... 5 ام مهرماه 1382 وقتی که برای
اولین بار ایران را به مقصد دنیای تنهای ناشناخته ای که هیچ ایده ای از آن نداشتم،
ترک می کردم، در تصاویرم اصلن تماشا کردنم از زاویه ی 10 سال بعد از همان شهر،
تصور کردنی هم حتی نبود. روزی که می آمدم، قرار نبود که بمانم. که از قضا قرار بود
که برگردم. اما زندگی ام به راهی رفت که هیچ بلدش نبودم. سیبم چرخها خورد تا به
امروز رسید. بعد؟ بعد اگر امروز بنشینی توی چشمانم و بپرسی: واقعن می ارزید به
اینهمه رنج اش؟! - می ارزید... گرچه بارها بصدق دل گفته ام که ایکاش
هیچگاه نرفته بودم، اما تا جایی این آوارگی ِ امروزم را به جان خریدار گشته ام که
اگر امکان زندگی دوباره هم می بود، باز هم آن رنج را با فراخی ِ آغوش می پذیرفتم،
چرا که من این آوارگی، این بی خانمانی، این تنهایی، این درد و این رنج را نفس به
نفس کشیده ام، با پوست و خونم زیسته ام و در آن چنان بالیده ام که با ماندنم، این
"بودن" امروزم به هیچ رو میسر نبود...
و اینجاست که من امروز بیاد لحظه لحظه ی آن پرواز
از فرودگاه آفتابی مهرآباد تهران و نشستن درهیتروی بارانی لندن، نقش می زنم که: سالگرد آوارگی و سودات مبارک دخترجان...
و... هه! شوخی روزگار را ببین که امروز برای اقامت
در این کشور اپلای کرده ام تا از اینجا هم بروم!...