داریم با همکار رواندایی م تو آبدارخونه ی شرکت
معاشرت میکنیم. آدم جالبیه و من خوشم میاد ازش. داره از لایه لایه بودن احساسات
عجیبش میگه نسبت به همسرش. به اینکه بعد از 9 سال زندگی با همسرش، الان بین دوست
داشتنش و نداشتنش نمیدونه کدوم طرفه. بقول خودش در درونش گم شده. گیج شده. کانفیوز
شده. چرا اینا رو به من میگه؟ پیش اومده. یه جور اطمینان بی حاشیه و بی خطر داره با من. تو این یکماهی که اینجا کار میکنم، این
دومین باریه که داریم با هم معاشرت میکنیم، هر دوبارشم تو آبدارخونه! وسط حرفاش یه
ضرب المثل رواندایی گفت که خیلی گویاست:
You can out-distance that which is running after you, but not what is
running inside you...
خلاصه که همچین همکارانی دارم من!
حسودیمون شد به این دوست روانداییت که! :)
پاسخحذفجالبه... می دونی؟ به این فکر می کنم که اگه آدم همسرش یا پارتنرش رو مثل اعضای خونواده ش می دید (حالا حداقل ما ایرانی ها که تا آخر دنیا به خونواده هامون چسبیدیم) یه جورایی بعد از حتی همین نه سال یا ده سال هم به این فکر نمی کرد که دوستش داره یا نه؟ یه جورایی تکلیف می دونست که باید دوستش داشته باشه.. یا شاید نه این قدر منفی. دوستش داشت. به هرشکل و با هر اخلاقی. اما وقتی فکر می کنی حق انتخاب داری یه کم دلت به شک می افته انگاری...
پاسخحذفهرچند گاهی فکر می کنم هیچ کسی مجبور نیست هیچ انسان یا هیچ شرایطی را تا آخر عمرش تحمل کنه....