امروز کتابخونه نرفتم. یعنی رفتم. بعد ِ اداره رفتم که طبق معمول چند ساعتی بشینم کارکنم. اما گونه هام گر گرفته بودن. شونه هام دردناک بودن. تنم میل شدیدی به سراشیب داشت... ننشسته، پا شدم. اومدم خونه.

اینجا هوا سرد شده. اینجا، همونجور که از زمستون به تابستون پرتاب شدیم، یکشبه هم از تابستون به زمستون رسیدیم. برا همینه که لرزمه اینروزها. تنم وقت نکرد به سرما آروم عادت کنه... ضعیف هم شدم...

مراسم چای-کوفسکی راه انداختم. چای و دریاچه ی قو. عود ِ صندل و شمع. پتو پیچیدم به خودم و رو کاناپه دراز کشیدم. مدتها چشمم به سقف بود. یاد خوزه ی ساراماگو افتادم که با سقفش حرف میزد بس که تنها بود طفلی. لابد ادبیات برا همین همزادپنداریاست که اینهمه به جونمون اثر میکنه... چشمام خسته شدن. بستمشون...

"سایلنس ماست بی هرد"... 

۲ نظر: