این نوشته برسد بدست مخاطب خاص...

در خونه رو که باز کردم، بسته رو دیدم. من؟ منتظر بسته ای از کسی یا جایی نبودم. اما بسته به اسم من بود. ذوقزده بسته رو برداشتم و هی بالا پایینش کردم ببینم کی برام فرستاده. اسمی روش نبود. کی فرستاده پس اینو؟! چشمام متعجب ذهنم رو مرور کردن. بعد یهو!... آآآآها! لبخندم شد...

کتاب "دوزخرفات" رو که باز کردم، دنبال دستخط گشتم. میدونستم که خیلی خوش خطه و میدونی که خط آدمها برای من راه به اون آدم میبره. اما دست خطی نبود. یازده کلمه ی تایپی روی رسید ِ بسته بود که مخاطبش من بودم و امضاش "آشنای غریب" و آدرس؟ نداشت... نشستم لب تخت...

همسن مرجان بودم که "داش آکل" رو خوندم. مرجان دختری همسن و سال من بود که مردی مثل داش آکل رو با اونهمه گردنه بگیری و عیاری و لوطی گریش با چشمهاش جادو کرده بود و مَرد، بی اینکه به عشقش بتونه اعترافی حتی بکنه، از عشق مرجان مُرده بود. از همون چارده سالگی چشمهای مرجان و آن جادوی اساطیریش که صادق هدایت تصویر کرده بود، توی ذهنم نقش بستند. تصویرهای غریب و رمزآلودی داشتم از مرجان و چشمهاش. دختری اثیری با چشمهایی جادویی. شده بود به چشمهام توی آینه مدتها نیگاه کنم و چشمهای مرجان رو تصویر کنم. چشمهاش چه شکلی بودن؟ اصلن "آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید. ولی در هر صورت چشمهای گیرنده ی او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود."1 سالها تصویرها و خیالها داشتم از مرجان و چشمهاش...

هفت سال پیش بود که عزیزی نسخه ی بهتری از فیلم "داش آکل" رو بین چند فیلم دیگه ضمیمه کرده بود و داده بود بهم. از ایران که برگشتم، فایلامو باز کردم ببینم چیا برام کپی گرفته که با اسم این فیلم شاخ تو شاخ شدم. بین همه ی اون فیلمای عالی و آهنگای بی نظیر، چشمام با دیدن اسم "داش آکل" برق زد. ذوقزده بودم. یادمه حوله پیچیده بودم بخودم برم دوش بگیرم، در حمام رو بستم و اومدم نشستم پای فیلم. بیشتر از ذوق، کنجکاو بودم ببینم در چشم و روایت کیمیایی، مرجان چه شکلیه؟ آخ چشمهاش! بالاخره ببینم چشمهای این زن رو... و نتیجه؟ نتیجه رو احتمالن دیگه حدس زدی. چشمانی که هدایت چنان گیرنده و جادویی روایت کرده بود که مسبب ِ آن عشق ویرانگر شد، چشمهای اون زنی که "پشت مرد رو فقط یک چیز خم میکنه: زن"2 و من ازش تصویرها داشتم، در روایت کیمیایی به زور دلبری متوسط و مژه ی مصنوعی قرار بوده نگاه قهرمان داستان رو تسخیر کنه، و من؟ دلم پیش همان خیالِ مرجان ِ هدایت جا ماند، برای همیشه...

هنوزم که هنوزه، فیلمی ندیده م که قبلش کتابش رو خونده باشم و ناامید نشده باشم. حتی اگه بازیگرانی توانا مثل بینوش و دی لوییس و اُلین، "بار هستی" ِ ترزا و توماژ و سابینا رو به اون خوبی بدوش کشیده باشند. "زندگی پی" هم آخریش. کتابش بسی خواندنی تره تا فیلمش. میخوام بگم ادبیات، واژه، سرشتی بسا لایه لایه تر و خلاقانه تر و شگرف تری داره نسبت به تصویر برای من. بیخود نیست من با واژه ها عاشقترم. به واژه ها اینطور دلباخته ترم. میخوام بگم آقای "واو" عزیزی که هیچوقت ندیده امت و نمیشناسمت و امضا میزنی "آشنای غریب"، و منو از همین صفحه فقط میخونی و میشناسی، به دوستی گرفته امت بس-یاااااااار، گیرم که بی هیچ تصویری ازت... که چه بسا با واژه و خیال در این بی تصویری خوش نقش میزنمت... و از من بپرسی میگم که واژه این قدرت رو داره کاری کنه که جای دیگری در تمام شهر خالی بشه. ممکنه تو هیچوقت لندن رو حتی ندیده باشی و هرگز در این شهر نبوده باشی و از آنسوی کره برام بنویسی، اما میخوام بدونی که براستی جا به جا، جایت در این شهر خالی میشود...


1. نقل به مضمون کتاب ِ داش آکل

2. نقل به مضمون فیلم ِ داش آکل

۳ نظر:

  1. اون دیگر آشنای غریب نیست شایا.


    پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

    سرو خرامان منی ای رونق بستان من

    چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

    وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

    پاسخحذف
  2. این کارگردانان محترم سینما همیشه عادت دارن فانتزی های آدم رو خراب کنن.... تا به حال نشده فیلمی رو ببینم که قبلاً کتابش رو خونده باشم و به شدت توی ذوقم نخوره. این انگار یه اصله که یا باید کتاب رو بخونی یا اگه حوصله کتابخونی نداری بری فیلم رو ببینی. فکر کنم اگه اولش فیلم رو ببینی هم یه جورایی مجبوری تجسمت رو بر مبنای مفروضات کارگردان رقم بزنی که برای من اصلا خوشایند نیست..

    پاسخحذف
  3. میخوام بگم ادبیات، واژه، سرشتی بسا لایه لایه تر و خلاقانه تر و شگرف تری داره نسبت به تصویر... هوم! گل گفتی
    کلن ریسک فیلمهای اقتباسی از داستان و رمان زیاده

    این آقای "واو" هم باید آدم جالبی باشه.
    و جای تو هم در این شهر که منم، خیلی خالی

    پاسخحذف