هنوز خوابم می آید. و چه خوب است که شنبه است. یک
شنبه ی پاییزی. خوابآلوده و ابرآلود. غلت میزنم سمت پنجره. روزی که موزه ی بیگناهی
ام را برپا کنم، بی شک این پنجره را هم باید ببرم...
نگاهم خسته چرخ میزند لابلای درختان باغ همسایه.
پاییز دوباره جل و پلاسش را آورده دارد پهن میکند همه جا. چقدر این پنجره را دوست میدارم.
موبایلم زنگ میخورد. میدانم کیست. خم میشوم و از کنار آباژور صفحه اش را نگاه میکنم.
و آنقدر به اسمش نگاه میکنم تا جیرجیرک، خواندنش را با صدای بوق قطع روی پیغام گیر، تمام کند...
محکمتر می پیچم به پتو، سمت پنجره. و فکر میکنم
باید نجات دهم خودم را از این روزهایم. هه! از قضا نجات دهنده در گور نخفته ست هنوز.
نجات دهنده اما زیر چشمانش دو کبودی ست از بیخوابی ها و خستگی های اینروزهایش. نجات
دهنده رگهای شانه اش گرفته است و دردناکند. نجات دهنده با این حالش، در دلش اما چیزی هست
که دلش میخواهد بدود تا ته دشت، برود تا سر کوه ... نجات دهنده اما مشق دارد، امتحان
دارد، تست کوفتی ِ اقامت دارد، ددلاین دارد، پول ندارد، تو را ندارد،
زندگی ندارد... نجات دهنده دهانش طفلی سرویس است، از اینروست که ره به نجات نمی برد،
وگرنه هیچکس که نداند من که خوب میدانم که چه دلش در حسرت نجات خونبار است... نجات
دهنده طفلکی ست... نجات دهنده احتیاج به نوازش دارد اینروزها... دست می کشم به
شانه ها و گردن و سینه ی نجات دهنده و آرام نوازشش میدهم تا نمیرد... تا دوام بیاورد...
من فدای این نجات دهنده ی خسته ی طفلکی بشم....
پاسخحذفکاش این روزها زودتر بگذرند... هرچند گاهی با خودم فکر می کنم کجای دنیا رسمه که آدم برای گذشتن روزهاش دعا کنه؟ برای تمام شدن عمرش؟
می گذره شایای من.. تو قوی تر از این روزهایی.. می دونم عزیزم.
بیا بغل من تا بوست کنم... بگذار چند وقت دیگه می شینی و ناباورانه به سختی این روزها فکر می کنی. خاصیت زندگی همینه...
راست میگی... اما من که از همون اول ِ اول اعلان زده بودم که 2013 سال من نیست. برسمیت نمیشناسمش. میخوام که تموم شه. چند ماهی باید دوام بیارم ولی...
حذفبغل میدم چه جورم میدم ترنجی :) :* همیشه دیدن و بغلت آرامش بخش بوده برام عزیز من :*
زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های کپسولی است
پاسخحذفکه من خلاصه می شوم
وقت جنون پوستی ارتباط
هربار
که این کلید بار گشودن دارد
و در کنار این عصب مستعار
صد شیرخواره رشد طبیعی شان را
با یاد زانوان و از یاد می برند
در زانوی تو
چهره ی یک شیرخواره تا ابد
بی رشد مانده است
وقت جنون پوستی ارتباط
باغ مثلث تو
منظومه ی سیاه کلاغان را
از قله ی سپیدار
پر می دهد
منظومه ی سیاه تو
پرواز هوشیار کلاغان است
وقتی خلاصه می شوم
"رویا"