دان...
امتحانم خیلی خوب پاس شد. بهتر از
اونی که حتی فکرش رو میکردم. بعد این چند وقته که هی دارم کنار تک تک کارایی که
لیست کرده بودم تیک میزنم و جلوشون مینویسم "دان"، جایت بیشتر خالی
میشود در شهر. آدم اگه نتونه اوقات خوشش رو با تو باشه، بهشت هم خالی ست...
امتحانم که تموم شد و نمره م رو که
گرفتم فکر کردم بشینم یه جا آبجویی بزنم. بعد دیدم تنهایی آبجو نوشیدنم منظره ی غم
انگیریه. حداقل امروز غم انگیزه. پس رفتم قهوه خوردم و سیگار کشیدم. حالم بهتر شد. عجیب
پاییز سرخوشیه امسال. از پشت پنجره ی تمام قد کافه می دیدم. بعد یادم اومد که امروز عید قربان هم هست. لبخندم شد.
زنگ زدم اسماعیل و ابراهیم رو گفته م که بیان. تو هم به خدا بگو سناریوت تکراریه دیگه
دلبندم. اون گوسفنده رو هر جا قایمش کرده ورداره بیاره، پنج نفری کباب کنیم دلی از
عزای این قربانیان ِ هر ساله بدرآریم... همان کردیم. خوش گذشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر