من و شما اگر در هند باستان زندگی می کردیم،
حقم بود که یکی از الهه های شما باشم: الهه "ابهام"! جا داشت برایم تمپلی
و معبدی درخور برپا کنید و پیکره ی زنی با نازکترین کمر انسانی با آن منحنی (که
تو میگویی قرار بوده بالهایم آنجا قرار بگیرند و مژگان عقیده داشت "خدا وقت ِ کمرت گِل
کم آورد") و چشمانی درشت میتراشیدید و بر بالای
معبد جایم میدادید و اسمم را هم لابد میگذاشتید "شایاشنا" (بر وزن کریشنا)!
من پروردگار ابهامم. به دفعات گزارش شده که هیچکس، حتی نزدیکترین دوستان
و خانواده ام هم از طرز زندگی و سبک و سیاقم اظهار بی اطلاعی کنند، یا حداقل سردرگمی.
همه چیز را در پرده های ضخیمی از ابهام می پیچم. هر کس فانتزی خودش را از من دارد.
همینقدر بگویم که حتی تصویرم بین اعضای خانواده ام هم محل گفتگو و اختلاف است. بین
دو نفرشان تصویرم یکی نیست. دوستانم هم به همین سیاق. هیچکس به درستی و وضوح نمی داند
که من چگونه زندگی میکنم! حتی آنها که با من حشر و نشر دارند. هر کس به فراخور خودش، دست یا پا یا خرطومم را دیده است. بقیه ام؟ در تاریکی ست. در ابهام. شما در این معبد
میتوانید اسرار جهان را بر ملا کنید و با همان اطمینان، از همان راهی که آمده اید،
برگردید. آب از آب تکان نخواهد نخورد. وقتی این الهه با شما چنین میکند، دیگر حساب
دستتان بیاید که با اسرار خودش چه میکند! گاهی هم به این خدا شک کرده اند و بدو
کافر گشته اند. اما سالها میگذرند و تازه گوشی دست شما میآید
که این خدا از رگ گردن هم به آدمهایش نزدیکتر است. تازه می فهمید که شاید از شما مدتهای
طولانی خبری هم نگیرد، اما آدمهایش را هرگز، هرگز، هرگز فراموش نمیکند که هیچ، با آنها بطرز خیلی درون واره ی سورآلی زیست هم میکند. حالا چرا چنین
میکند؟ نمیدانم! لابد چون خدای ابهام است! هی! شما خواننده ی جاجو*ی گرامی!
شما هم کم یا بیش از این مرض دارید. اصلن من که از این بیماری انسان که همیشه می
خواهد چیزی پنهان کردنی و بروز ندادنی داشته باشد سر در نیاوردم. ولی خب! در من پیشرفته و در مراحل حاد است. ناسلامتی خدای این مرضتان هستم! البته بگویم که من یک دلیل محکم برای تفسیر از
این مدل زندگی کردن این الهه دارم و آن هم این است که به هر آنچه با تجربه ای
درونی درک نشود، رنگ غیرواقعی میزند و آنرا "مبهم" پردازش و معرفی میکند.
تنها شفافیت این الهه در درونش اتفاق می افتد که آنهم خب بطور معمول اتفاق نمی
افتد. پاشنه ی آشیل این الهه، عشق است چرا که عشق تنها جایی ست که او ابهامش را به
عطر اقاقیها می بازد. این خدا آنجا فرو می ریزد. از خدایی می افتد. به پا می افتد. به سجده می افتد. البته رویت شده که در مواردی درعاشقی هم گاه زبان بسته و الکن و مبهم باشد و عاشق/معشوق بدبخت
سالها با ابهامی از این زن بزید و باز هم کلیتش را نداند. حالا نه که نخواسته که بگوید.
چرا. خواسته. اما نتوانسته. میدانی؟ گاهن این خدا اتفاقن دلش میخواهد که بگوید، اما، اختیار کلمات با او نیست. اختیار او با کلمات
است...
و بیایید ایمان بیاوریم به
سرگردانی زن در این ابهام...
*جاجو: در فرهنگ شایا به آدم جاج کننده، آدم قضاوت کننده، اطلاق
میشود.
'اصلن من که از این بیماری انسان که همیشه می خواهد چیزی پنهان کردنی و بروز ندادنی داشته باشد سر در نیاوردم'
پاسخحذفدر برابر معبدت زانو میزنم شایاشنا...
راستی! شیناشنا (شین-آشنا) هم میتونیم خطابت کنیم :)
:)
حذفراستی راستی تو الهه ی ابهامی.......................
پاسخحذفخوشم از این که می شناسمت شایا....
و با اینهمه ابهام وقتی اینجور دوستی میکنی، من زبانم لال میشود...
حذفدوستت میدارم ترنجی... بس-یاااااااار :*****
ابهامی که تو داری برای من شیرینه...
پاسخحذفمی دونی که ما بهمنی ها عاشق معماییم عزیزم!!:)
در جریانم ترنج :)))
حذفبووووس :*:*:*:*:*:*
یعنی عاشقتم دختر
پاسخحذف