آنچه امروز گرفتم، اسمش نامه نبود. خود شیدایی
بود. که در دو لایه پاکت نامه به این خوبی و بلدی جایش داده بودی و روانه کرده
بودی...
خواستم زنگ بزنم و بگویمت... اما اینجایی که منم
الان، سمفونی بیصدای باشکوهی برپاست بر سازهای جان با زخمه های آرام نم اشک و قُل
قُل سینه ام در دستگاه شور...
با خودم فکر میکنم چقدر آدم باید بلد باشد تا
بعد از اینهمه سال هنوز تمام فعلهایش در مصدر تازگی صرف شوند و هیچ تکراری، تکراری
اش نکرده باشد...
از سرسرای سینه ام که بگذری، به خلوت صدایم بیا.
و با خودت شراب بیاور تا که وضو
بسازیم و بایستیم به نماز... از آن نمازها که مست مست می خوانند و عریان...
پ.ن. راستی! غزل این بسته، "فامیل
دور" بود. هاهاهاهاهاها...
http://www.simorqmusic.com/Jazz-Festival-2013.55.0.html
پاسخحذفممنون ناشناس جان. حتمن اگه بتونم میرم :*
حذفنکنه تو لندنی؟ ها؟!!!
:)
حذفinteresting!
حذف:)
نمی دونی جانا چه مبارزه ای با نفس ِ خودم کردم که بهت نگم فامیل رو تا برسه دستت :-S
پاسخحذفچگونه می شود جانا فعلی کهنه و کدرب کار برد وختی هر بار ِ جانا گفتنت طرز ِتازه تریست / هر بار ِ چشم / هر بار ِ لب
سر بگذار در سرسرای سینه ام جان-آنم تا در بیات ترک بشتابیم تا ماهور ِ شور ِ آن نماز ها ...