آنچه امروز گرفتم، اسمش نامه نبود. خود شیدایی بود. که در دو لایه پاکت نامه به این خوبی و بلدی جایش داده بودی و روانه کرده بودی...

خواستم زنگ بزنم و بگویمت... اما اینجایی که منم الان، سمفونی بیصدای باشکوهی برپاست بر سازهای جان با زخمه های آرام نم اشک و قُل قُل سینه ام در دستگاه شور...

با خودم فکر میکنم چقدر آدم باید بلد باشد تا بعد از اینهمه سال هنوز تمام فعلهایش در مصدر تازگی صرف شوند و هیچ تکراری، تکراری اش نکرده باشد...

از سرسرای سینه ام که بگذری، به خلوت صدایم بیا. و با خودت شراب بیاور تا که وضو بسازیم و بایستیم به نماز... از آن نمازها که مست مست می خوانند و عریان...



پ.ن. راستی! غزل این بسته، "فامیل دور" بود. هاهاهاهاهاها... 

۵ نظر:

  1. http://www.simorqmusic.com/Jazz-Festival-2013.55.0.html

    پاسخحذف
  2. نمی دونی جانا چه مبارزه ای با نفس ِ خودم کردم که بهت نگم فامیل رو تا برسه دستت :-S
    چگونه می شود جانا فعلی کهنه و کدرب کار برد وختی هر بار ِ جانا گفتنت طرز ِتازه تریست / هر بار ِ چشم / هر بار ِ لب
    سر بگذار در سرسرای سینه ام جان-آنم تا در بیات ترک بشتابیم تا ماهور ِ شور ِ آن نماز ها ...

    پاسخحذف