حالا اگه طاقتم رو این بی-قراری ِ این شبهام طاق نکنه و نفس
رو بیخ گلوم خفت، و بذاره تا حدی به باقی و حواشی زندگیم هم برسم، میتونم مانیفست
صادر کنم که بی-قراری عجیب جنس نابی ست. یک جادوی افسانه ای در این بی-قراری هست،
وقتی اینطور زیر پوست کشیده ی شبها می زند. بی-قراری موجودیت دارد. حیات دارد. مرض
نیست که اینهمه برایش نسخه پیچیده اند. چال ِ بی-قراری همچون دلتنگی، هیچگاه کامل پر نمیشود. بی-قراری خودش را در هوا پخش میکند و به تن همه چیز می پیچد. به تن
لباسها رها شده روی کاناپه، به تن کتابها روی میز، به تن لیوان چای، به آهنگ
امیلی، به فیلم سلطان قلبها و به تمام پیاده روها و پابهای شهر می پیچد. وقتی
"قرار" طولانی میشود، "چیزها" یکجورهایی بی رنگ می شوند.
آرامش: "چیزها"یی که فقط هستند و هستند و هستند، وقتی "چیزها"
نه میروند و نه می آیند...
و البته تو میدانی که این "بی-قراری" چقدر با آن
"بی -قراری" فرق دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر