کمی بیمارم هنوز... کمی غمگین...
.تمام امروز را در تخت گذراندم
.تمام امروز را در تخت گذراندم
یک حالت سورآل ِ سیالی دارم. فضای ذهنم
شبیه یک نقاشی آبستره ست که رنگها و تصویرها در آن سیال اند. رنگی و تصویری از گوشه ی
یواشی آغاز میشود و معلوم نیست به کجاها ختم میشود. تهش لابلای بقیه ی خطها و نقشها گم است. فرم
های به هم ریخته و تو در تو... یا مثل وقت شنای زیر آبی، وقتی که زیر آب برای لحظاتی تمام دنیای بیرون
ساکت میشود و تو فقط صدای هُرهُر آب میشنوی و امتداد ناواضحی از صداهای بیرون. امروز من و خانه در همچین سکوتی شناوریم... سبکی دلپذیر
هستی...
روز همچنان کش می آمد تا حوالی بعد از
ظهر، که از تخت بیرون آمدم. بوی قهوه و نیمروی کره دار اشتهاآور با رنگ برهنه گی ام پیچید در تاریک
روشن مِه پاییز... کسی که در لندن زندگی کرده باشد، میداند از کدام تاریک-روشن ِ مِه حرف میزنم. چشمانم تحمل نور را ندارند هنوز. چراغها خاموش. تنم از سرما مورمور شد. روبدوشامبر پیچیدم به تنم... زنی آشفته موی و نازک اندام در تاریک روشنای مه... از فیلمها
در آمده ام انگار در کلبه ای پای دامنه های آلپ...
نیمروی بهشتی را خوردم و برگشتم به تخت، کتاب به بغل. دوباره خوابم برد...
روز دیگر دارد تمام میشود... هنوز توی
تختم. رمه ی گوسفندان دلم بعد از آنهمه گرد و خاک که بپا کردند، الآن آرام کنار برکه ی آبی زلال اینجا و آنجا به نشخواری بس آرامبخش مشغولند. چوپانم هم حتی می نوازد. موسیقی برای خودش جاری ست، آرام... و من خیال میکنم زمین، زیر این خانه ی کوچک ِ ساکت، چه آرامتر دارد میچرخد، چه هوا سبکتر است، چه این حال ِ خوش یواش لازمم
بود... دوران نقاهتم...
کتاب را که میبندم، به تو می اندیشم...
میدانی؟ دیگر میدانم که این قصه ی من و تو نان و آب ندارد. اما انار دارد و تلخی ته شراب...
کلن هم وقتی میخونمت انگار که از فیلمها درومدی در کلبه ای پای دامنه های آلپ. فکر کنم زن خوشگلی هم هستی :)
پاسخحذفآدم برای نان و آب می تونه جایگزین بگذاره اما برای انار و شراب، هرگز......
پاسخحذفاین عالی بود شایا. عالی ترینی بود که خواندمت
پاسخحذفبگذار بیام بشینم روی چمن زار دلت کنار چوپان جان. نی لبکش را بگیرم. برایت عاشقانه ای آرام بزنم. بعد هم دراز بکشم توی عمق چشمهایت آنجا که نگاه تبدیل می شود به رشته رشته های نور. غرق شوم در نور لایزالت.
پاسخحذف