بوده اند/هستند آدمهایی که خط جداکننده پررنگی میشن بر هستی. که هستی با این آدمها به دو قسمت قبل و بعد از این آدم تقسیم میشه. مثلن؟ مثلن یادم هست وقتی حلاج و از حلاج میخوندم، می فهمیدم که با همین یک آدم، تلقی ما از مفهوم "ایمان" عوض شد. در زهدانیت ِ سفت و سخت ریاضت کشی آنروزها، حلاج تلقی ما از ایمان رو جابجا کرد. ساحت و پهنه "عشق" و "ایمان" بی شک وامدار حلاج است. فهم ما از هستی، عشق و ایمان با آمدن حلاج طرحی نو گرفت و ادامه داد. حلاج جایی ایستاد که فقط اناالحق نگفت. گفت آدمی طرز دیگر هم هست. حلاج مفهوم انسان را "جابجا" کرد.

بعد متوجه شده م که قسمت بیشتر عاشق شدنم به تو از اینجا میاد که تنها آدمهایی من رو جذب میکنن که میتونن این من ِ قوام گرفته ی سنگین رو با این شدت و حدّت تکون بدن و خط میشن به هستی کوچکم. آدمهایی که تلقی م رو از هستی و "من" عوض کردن. که شیفته مثالهای نقض بشری ام. البته حواسم هست که نگاهی تا این حد ایده آل گرا، چقدر ممکنه درش انسان رعایت نشه. چقدر همیشه به دنبال چیزی فراتر از مَرده: ابرمرد. چقدر میتونه سخت و سنگ بشه در مواجهه با اندکی کمتر. ولی همیشه برام این هم هست که حالا این "انسان" کی هست که با این نگاه ایده آل گرای پروانه ای من رعایت نمیشه؟! البته که آدمهای من آدمهای خاص و خصوصی اند، بارها گفته ام. درش حرفی نیست. اما خب! این ایده آل گرایی م هم از قضا در "محدود"ه ی داشته ها و یافته هام و در همین "حد"های آدمی تعریف میشن. اینکه آدمی رو دیگرگونه میخوام و ایمان دارم به چیزی فراتر از "معمول" بنظر خودم غیرانسانی نیست. چیزی در تو "هست" که هستی م رو قسمت کرده و تلقی م رو از خودم، از مرد، و از هستی عوض کرده... همینقدر انسانی، همینقدر چسبیده به زمین...


باقی عاشقیتم؟ خود جناب حق هم نمیداند چرا و برای چی از همچین عمقهایی از دوست داشتنت ترَک میخورم گاه...
مامان گفت: "چه کار خوبی. تو اصلن معلمی توی خونته". البته منظور مامانم لزومن این نیست که من معلم خوبی ام. منظورش اینه که خودش و شوهرش هردوتا معلم بودن پس لاجرم تو خونمه!

من؟ خسته م کردن، خسته م کردن، خسته م کردن! از چهارگوشه ی هستی صدای "میس!" میاد! یه وقتی هم وسط کلاس لابد کتاب رو خواهم بست و شروع خواهم کرد به فحش دادن به فارسی ِ سره!

خسته ام. خیلی خسته ام (با صدای جیگر). اما حالم خوبه.
میگم خب برای من برعکسه. بوسه رو باید بذاری برای آخر ِ آخر. برای تسخیر زنی از جنس من نباید از جسمش شروع کرد. این اشتباه محضه. زنی از این قماش، باید اول روانش با مَردش آروم بشه. میدونی؟ زنی مثل من، نه فقط لذت متوسط و کم عمق رو نمیخواد که به شدت تحقیرش هم میکنه. برای این زن، لذت در عشق باید بطرز ِ به شگفتی رساننده ای عمیق، ژرف، پرحجم و دربرگیرنده باشه. هر جایی غیر از این، احساس کم-بود و خلا مرگ آوری میکنه. دوام نمیاره. و نگران نباش! اگه واقعن دل در گرو این زن داری، به عشقش وقت بده. وقتی بهش وقت بدی،  بذاری اون مزه ناب و بی نظیرش دربیاد، می بینی که چه مستی افزاید. می بینی لذتش اونقدر عمیق و ژرفه که لبخند محوی میشینه کنج لبت که یعنی ارزش اینهمه صبرش رو داشت. اما تا به این طعم برسی، یادت باشه از جسم همچین زنی شروع نکنی. وگرنه برای همیشه از دستش میدی حتی اگه باهات باشه...

دوستم؟ چشماش می خندن...
- میدونی چه حسی داشت؟
- چی؟
- لمس بدن شیر؟
- نه!
- وقتی بهش دست کشیدم فهمیدم قدرتش در ماهیچه هاش نیست. در درونشه. یه وحدت درونی داره. وقتی تصمیم به شکار میگیره، با همه وجودش بلند میشه، با همه وجودش حرکت میکنه، با همه وجودش بدست میاره. بقول اونوریا: یونیتی ویت ایتسلف...

رؤیات رو بدست بیار...


(پل چوبی- ساخته مهدی کرمپور)

در فاصله دو زن زیر پوست من...

آن قدر کار و گرفتاری و شلوغی این چند وقته نازل شد که فرصتی برای منی که روزمره هايش را اينجا قرقره می کند و بيرون می ريزد، نماند.

اين روزها سفت و سخت دچار گایان نامه (اسم برازنده ای که کسرا بحق برای پایان نامه جایگزین کرد) هستم. برای غم نان هم تدریس می کنم.  مطابق کلیشه حال بهمزن ِ معمول هم، همه کارهایم نه حتی در دقیقه نود که کلن
اینجانب در وقت اضافه به سر میبرم (لیترالی)!

با اینهمه اما، وقتی برای گام زدن هست. پياده راه می روم، تمام طول مسیر طولانی پر درخت خانه تا کالج را، در رخوت این روزهای کم جان و کوتاه آغاز زمستان... و فکر می کنم که چه حيف که تو نيستی تا در سکوت ِ راه رفتنم همراهيم کنی...  خودت میدانی که حالا ديگر همه ی مسیرها از هر جا که شروع شده باشند، به تو می رسند... حکايت، همان است که بود... مرا از تو گريزی نيست... چیزی که دیگر خوب میدانم... و من؟ گاهی نگاه می کنم و می بينم عجب! زندگی ام انگار در برشی از زمان می ایستد و در همان تصویرم از تو ثابت می ماند. نمی گذرد...

 و می دانی؟ دلم میمیرد از بس که میخواهد کتاب‌ها و جزوه ها و نتبوک را ببندد، آن پیراهن پرخاطره گل گلی (که اینروزها از هجوم تصاویری که به جانم می ریزد، ته کمد از چشم و دست خودم هم پنهانش کرده ام) بپوشاندَم، مسواک و شیشه عطر، و خودنویس ِ جوهرسبز و دفترچه ی مونتبلنک ِ جلد چرم نارنجی و یو اس بی ِ صورتی و  کیف خیلی کوچک آرایشم را در کوله ی کوچکم جا بدهد، بعد گلی به گوشه ی موهایم سنجاق کند و بیاید پیش تو... لبخندم میشود. چیز بیشتری لازم ندارم. جدی. لباس هم حتی نیازی نیست، ملافه ی سفید و نرم روی تخت تو باشد لباس من. بیایم آن‌جا و دراز بکشم به شکم وسط زندگی ات، تو به کارهایت برسی، من مشق هایم را بنویسم. گاهی برایم  چای بیاوری با کلوچه کام، گاهی موسیقی را عوض کنی، به بهانه بوسه ای بیهوا. گاهی سازدهنی بزنی و من هروقت دلم خواست محکم محکم بغلت کنم. هر وقت دلم خواست. هر وقت دلم خواست. هر وقت دلم خواست...

بیدل به سعی شایا

دماغ من پریشان است؟
یا بوی تو می آید؟
...
بعضی آدمها محتومند به دوست داشتن
...

...پر از بوسه ام امروز... نرم و نمناک و طولانی

سعدی به سعی شایا

نه به وصل می رسانی
نه به قتل می رهانی
...

مولانا به سعی شایا

یا بیامیز
یا بیاموزم
...

تا فسنجان هست زندگی باید کرد..

این که ملتی تا این حد قدرت تصور و رویاپردازی بالایی داشته باشند که "گردو" و "انار" رو روی "گوشت" بزنند و بی اینکه خسته یا بی حوصله بشن، بهش ساعتها وقت بدن تا جا بیفته و ازش همچین معجون بینظیری درآرن جای تقدیر جهانی دارند. فسنجان فقط یک غذا نیست. فسنجان نشان از یک خلاقیت و مهمتر از آن، نشان از یک دل به دریازدگی ِ زیرپوستی ِ جمعی و فرهنگی دارد. جا دارد که جزو میراث اون مردم ثبت و همه جا تبلیغ جهانی بشه. به همچین ملتی میشه افتخار کرد.

دعوتت میکنم به شراب 8 ساله و بعد به فسنجان شایاپز و بعدتر هم به سیگاری دم در. همراه با نوازش چشمها و سکوت گرم... 

و شانه هایم به ماندن مجابت خواهند کرد... 

زودتر بیا...
از دیشب سرشب تا همین حالا که توی کتابخانه باز شب شده است، دلم به نخی هم بند نیست. توی سینه ام هی تاب میخورد. نگاهش میکنم تا کی باشد که کنده شود... وقت و بی وقت، اشک توی دلم حلقه میزند... بند بند انگشتانم سرد و بی رمق میافتند به کناره هایم و زیر گلویم داغ است...

عاشقی که بدمصب بلاروزگاری بود از روزگار قدیم... دل-تنگی هم که اینچنین شبیخون بزند، شایا روانش که هیچ، جسمش هم دیگر نمی کشد...

مرا از سرنوشت این گمان نبود...


خرابم جانا...
همین الان از مصاحبه برگشتم. باز هم کاری طبعن. قضیه از جلسه دو هفته ی پیش تو پژوهشکده شروع شد و همون شب که من برای این کالج ایمیل زدم و رزومه فرستادم. در واقع موضوع از یک ماه پیشتر شروع شده بود و جلسه دو هفته پیش پایان قاطعی بود به اونچه یکماهی بود سرش جسته گریخته حرف زده بودیم. قرارداد اینترنشیپم تا پایان 2013 مهلتشه و خب روال معمولش اینه که اگه از کار ِت راضی باشن، همونجا مشغول به کار بشی. اصلن فلسفه وجودی اینترنشیپ هم همینه. من اما در جلسه قاطع گفتم که نه که نمیخوام، اما نمیتونم تمام وقت بشم. رییس و اچ آر مربوطه مون که فکر کرده بودن دستمو از قبل خوندن و میدونن جوابم چیه، مبلغ رو بردن بالاتر! اما اون چیزی که باید ازم میخوندن رو نخونده بودن چون خرچنگ قورباغه بوده، برا همین سرشون به سنگ خورد. تو چشمای همدیگه نیگاه کردن که یعنی حالا ما با تو چیکار کنیم؟ ما باید بودجه 2014 رو الان ببندیم. براشون توضیح دادم که دلبندانم! می فهمم که شما نیاز دارین و اصلن برا همینم رو من حساب کردین. حقیقتش اینه که من خودمم رو خودم حساب کرده بودم ولی خب الان سه تایی به این نتیجه رسونده شدیم که رو من باید انشا یا املا کرد اما حساب نکرد. توضیح دادم که بنده یک الاغ جفتک انداز درون با پاشنه های بلند دارم که هراز گاهی دلش میخواد بزنه زیر میز و بعدم دمش رو بذاره رو کولش همه چیزو ول کنه بره. چند باری در زندگیش هم اینکار رو کرده. الان هم از اینجایی که من ایستادم میتونم دندونای سفید خریتش رو ببینم که یه خلال گوشه ی لبش داره میجودش و جور لجی یی میخنده که: اگه اینجا مشغول بکار شی، هیچوقت فارغ التحصیل نمیشی فرزندم! خرم رو خوب میشناسم. با اینکه شماها رو خیلی دوست میدارم اما زور این خر از من بیشتره. یکی دیگه رو بگیرین. خانوم اچ آرمون مهربانانه گفت پس ما مجبوریم برای این موقعیت شغلی آگهی بدیم و تو چشمای من دوباره نیگاه کرد و گفت مطمئنی؟! گفتم خیلی ممنونم ازشون که این امکان رو بهم میدن اما حرف زن یکیه! باید مشقام تموم شه. این شد که من جلسه رو که ترک کردم شروع کردم برای کارای پاره وقت گشتن و شبش هم رزومه م رو با یه نامه فرستادم برای تدریس تو این کالج.
مصاحبه روان و خوب بود. حالام پنجشنبه هفته آینده مراسم معرفی دارم. و؟ راستش هیچوقت فکر نمیکردم تو این شهر یه روز اینجوری کلاس داشته باشم و درس بدم! آقای میم لابد الان دستشو گذاشته رو شکمش و داره یه دل سیر به من میخنده!
حق دارید آقا!


پ.ن. یه حسی بهم میگه در آینده، من باز هم به این پژوهشکده بازخواهم گشت!

وقتی دستهایم از سیمان اند...

آخرش دست از سرم برداشتم و نتبوکم رو بستم و شال و کلاه کردم و پاشیدم به پیاده روها...

چرا من نمیتونم آخه؟! این سوالیه که مدام توی سرم چرخ میخوره. از وقتی از ایران اومدم این "نتونستن" رفته توی چشمم تا همین الان. چرا من نتونستم خیلی چیزهای آدمهای اینجا رو بلد بشم؟ چرا نمیتونم مثل این آدمهای دوروبرم باشم؟! آدم‌هایی که همه چیزشون به وقت و سرجاشه. زندگیهایی اینچنین؟ چرا من همیشه مثل خوابزده هام؟ چرا وقتی باید بشینم سر کارم و میدونم هم که باید بشینم، همه ی افکار پرت دنیا هجوم میارن به سرم؟! واضحه که زندگیم بالانس نداره. یکجاهاییش خیلی قلمبه و سنگینه. جاهایی دیگه ش بیش از اندازه سبک و کم وزن. و این تعادل ِ بودنم رو به هم میریزه. ایران که بودم، اینقدر این قضیه توی چشمم نبود. اینجا مدام تو چشممه ولی. از قضا و در راستای کامل شدگی این حس گس، از همون سالهای اول یک الگوی اینگونه بودن و اینگونه شدن بغل گوشم زندگی میکرد که من با دهان باز حرکاتشو زیر نظر داشتم ولی باز هم "نمیتونستم". الگوی زن نمونه م البته فاطمه زهرا نبود. که ماریانا بود. ماریانا دختری هلندی بود که من یکسال و نیم باهاش همخونه بودم. به سال 2005 و 2006. اونموقع دانشجوی دکترا بود و تزش بهترین تز اونسال دانشگاه شد. کار می‌کرد. در یک رابطه‌ سالم و بسیار زیبایی بود. خوشگل بود. وقت کار، جدی و مسلط بود. وقت پارتی و مهمونی، چنان پتیاره نمکین و تمام عیاری بود که خود خداوند هم انگشت بدهان میماند. برنامه های سفرش با پارتنرش رو از چند ماه پیش رزرو کرده بود و زمستانها مسافرت می رفتند جاهای گرم. بیشتر زمین رو گشته بود. چرا این بدمصبها اینجوری میتونن رو کار و بودنشون، جا به جا تمرکز کنند؟ و من؟ هیچوقت نتونستم...

می فهمم که ریشه های عمیقی از این به هم ریختگی و شلختگی و ولنگاری ِ بودن، از ایرانی بودنم، از خانواده و تربیتم در اون فضا میاد. ولی همیشه بر این باور بوده ام که وقتی بفهمی دردت رو، باید بتونی درمانش کنی. به توانایی انسان باور داشته ام. یواش یواش چیزهایی از خودم رو کشف کردم که متاسفانه می فهمم چندان هم دست من نیست. ژن ها و تربیت بچگی و فضای اجتماعی از من قویتره. و؟ این جوابهام رو دوست نمیدارم...

خیلی از این فکر اخم بودم. ستاد شادسازی شایا اما، یک عدد ژاکت تیمبرلند اصل به قیمت خون باباشون براش خرید و بعدش هم به یک عدد قهوه موکا با دو وجب خامه بالاش، دعوتش کرد! لذا دخترک شانه بالا انداخته خامه روی قهوه اش را لیسید!..