وقتی دستهایم از سیمان اند...

آخرش دست از سرم برداشتم و نتبوکم رو بستم و شال و کلاه کردم و پاشیدم به پیاده روها...

چرا من نمیتونم آخه؟! این سوالیه که مدام توی سرم چرخ میخوره. از وقتی از ایران اومدم این "نتونستن" رفته توی چشمم تا همین الان. چرا من نتونستم خیلی چیزهای آدمهای اینجا رو بلد بشم؟ چرا نمیتونم مثل این آدمهای دوروبرم باشم؟! آدم‌هایی که همه چیزشون به وقت و سرجاشه. زندگیهایی اینچنین؟ چرا من همیشه مثل خوابزده هام؟ چرا وقتی باید بشینم سر کارم و میدونم هم که باید بشینم، همه ی افکار پرت دنیا هجوم میارن به سرم؟! واضحه که زندگیم بالانس نداره. یکجاهاییش خیلی قلمبه و سنگینه. جاهایی دیگه ش بیش از اندازه سبک و کم وزن. و این تعادل ِ بودنم رو به هم میریزه. ایران که بودم، اینقدر این قضیه توی چشمم نبود. اینجا مدام تو چشممه ولی. از قضا و در راستای کامل شدگی این حس گس، از همون سالهای اول یک الگوی اینگونه بودن و اینگونه شدن بغل گوشم زندگی میکرد که من با دهان باز حرکاتشو زیر نظر داشتم ولی باز هم "نمیتونستم". الگوی زن نمونه م البته فاطمه زهرا نبود. که ماریانا بود. ماریانا دختری هلندی بود که من یکسال و نیم باهاش همخونه بودم. به سال 2005 و 2006. اونموقع دانشجوی دکترا بود و تزش بهترین تز اونسال دانشگاه شد. کار می‌کرد. در یک رابطه‌ سالم و بسیار زیبایی بود. خوشگل بود. وقت کار، جدی و مسلط بود. وقت پارتی و مهمونی، چنان پتیاره نمکین و تمام عیاری بود که خود خداوند هم انگشت بدهان میماند. برنامه های سفرش با پارتنرش رو از چند ماه پیش رزرو کرده بود و زمستانها مسافرت می رفتند جاهای گرم. بیشتر زمین رو گشته بود. چرا این بدمصبها اینجوری میتونن رو کار و بودنشون، جا به جا تمرکز کنند؟ و من؟ هیچوقت نتونستم...

می فهمم که ریشه های عمیقی از این به هم ریختگی و شلختگی و ولنگاری ِ بودن، از ایرانی بودنم، از خانواده و تربیتم در اون فضا میاد. ولی همیشه بر این باور بوده ام که وقتی بفهمی دردت رو، باید بتونی درمانش کنی. به توانایی انسان باور داشته ام. یواش یواش چیزهایی از خودم رو کشف کردم که متاسفانه می فهمم چندان هم دست من نیست. ژن ها و تربیت بچگی و فضای اجتماعی از من قویتره. و؟ این جوابهام رو دوست نمیدارم...

خیلی از این فکر اخم بودم. ستاد شادسازی شایا اما، یک عدد ژاکت تیمبرلند اصل به قیمت خون باباشون براش خرید و بعدش هم به یک عدد قهوه موکا با دو وجب خامه بالاش، دعوتش کرد! لذا دخترک شانه بالا انداخته خامه روی قهوه اش را لیسید!..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر