از دیشب سرشب تا همین حالا که توی کتابخانه باز شب شده است، دلم به نخی
هم بند نیست. توی سینه ام هی تاب میخورد. نگاهش میکنم تا کی باشد که کنده شود... وقت
و بی وقت، اشک توی دلم حلقه میزند... بند بند انگشتانم سرد و بی رمق میافتند به
کناره هایم و زیر گلویم داغ است...
عاشقی که بدمصب بلاروزگاری بود از روزگار قدیم... دل-تنگی
هم که اینچنین شبیخون بزند، شایا روانش که هیچ، جسمش هم دیگر نمی کشد...
مرا از سرنوشت این گمان نبود...
خرابم جانا...
شکّر لبش بگفتم ، لب را گزید یعنی
پاسخحذفآن راز را نهان کن
چو راز دار مایی