خانم میم با وجود مخالفت شدید خانواده، با عشقش ازدواج
کرد و یک پسر هم داره. حالا اما بعد چند سال برام نوشته: "همسرم مرد مهربان و
خانواده دوستیه. اما واضحه که من دیگه عاشق نیستم"...
آقای ح سابق! دو صفحه از داد و بیداد نوشته و حالا بعد 10
سال بیخبری مطلق، با داشتن زن و بچه، نوشته بیا همو بیشتر بشناسیم! و "من اگر هنوز همان من باشم که فکر میکنم هستم، تو را تا نهایت
مرگ دوست دارم چه همان باشی و چه نباشی... تو هنوز یک زن هستی و به زیبایی تمام،
نه مرد شدی و نه زنانگی زیبایت را پنهان میکنی ...کاش
میتوانستم با تو سخن بگویم و صدایت را دوباره بشنوم"...
من؟ نمیدونم... اون آدمهای پرشور و پر انرژی ِ تازه بیست سالگیها که چند سال بعد زوجهای مرتبی
شدند و سالها بود که از زندگی من محو شده بودند، از قضا گویا حالا به زوجهای
خیلی نامرتبی گراییده اند! دلیل؟ نمیدونم. سندروم میانسالی؟! اونم در سی سالگی؟! کمی زود نیست؟! نمیدونم. اما حالا که اون
آدمها شروع کردن و دارن برام مینویسن، مثل روز برام روشنه
که ازدواج، خرده بلاهای خودش رو بر سر خودشون و رابطه هاشون آورده. و این آدمها،
به هزار و یک دلیل که خودشون بهتر از هر کسی بهش واقفند، در همون فضای بیمار و ملتهب
چاره ای جز ادامه پیدا نمیکنند...
" من یکروز گرم تابستان، دقیقن یک
سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم،
بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید
اینطور نمیشد."...
(دایی جان ناپلئون- ایرج پزشکزاد)
از من به شما وصيت كه مستند بسیار خوب خانوم نازنین
معتمدی که گفتگویی با ایرج پزشکزاد، خالق این کتاب کم نظیر و ناصر تقوایی کارگردان سریال دایی
جان ناپلئون هست، رو روی برنامه این هفته تماشای بی بی سی فارسی از دست ندین.
خوبیش هم اینه که چون دسترسی به بعضی برنامه های آرشیو بی بی سی در خارج انگلیس
مقدور نیست، خود بی بی سی لینکش رو دایورت کرده رو یوتییوب که از همه جا بشه دید.
برنامه رو اینجا ببینید.
پ.ن.1. جالبترین نکته برای من این بود که سعید خود پزشکزاد بود. دلم مچاله شد...
پ.ن.2. دیک دیویس مترجم قوی ایه. اصلن نجف دریابندریشونه. نسخه انگلیسیش رو باس سفارش بدم.
روزای تاریک خدااااااحاااافظ*
![]() |
Covent Garden |
Trafalgar Square
کریسمس، شهر خوبتر است. همه جا چراغانی. مردم مهربانتر. دانشجوهام
برام کادو گرفتن. شکلات و شال و کیف. توی کلاس فکر کنم لپام سرخ شدن وقتی اینهمه
محبتشونو کادو کرده بودن و با یه کارت که همه با هم امضا زده بودن بهم دادن. پیتر هم سرخ شده بود.
سال دارد تمام میشود. تعطیلات کاری من رسمن از جمعه آغاز
شد. برای پارتی آخر سال همه دعوت کالج بودیم، به صرف شراب خوب و شام عالی. خوش
گذشت. چرا این مردای خوش تیپ همه تو دپارتمانای دیگه ان آخه؟ (:دی) وقتی بین
همکارام گیلاس بدست و لبخند به لب چرخ میخوردم، کسی غیر خودم اما نمی دونست که این لبخندم
واقعی ترین لبخندم در همه کریسمسهای اینجا بوده تا به امروز. چرا؟ چون
2013 داره تموم میشه. سال من نبود. از همون اولشم شستم خبردار شده بود و همه جا
اعلان هم زده بودم. 2014 اما میدونم که سال جالبی خواهد
بود. مشقهام رو که به عطر اقاقیها بسپرم، کوله م رو برمیدارم. مطمئنم. حالا چند ماهی مونده. اما
خوشحالم که 2013 داره نحسی و سنگینیش رو از لای دست و پام جمع میکنه و میره که برای همیشه در زباله دان تاریخ مأوا کنه. بعدها هم اگه ازم بپرسین، کلن 2013 رو انکار خواهم کرد! خواهم گفت 2013 ای نبود اصلن. از 2012 به 2014 جهشی زدم! 2013 فقط یه خلا بود که پام رو گذاشتم
اونورش.
و حالا که شهر داره کرکره های اداره هاش رو پایین میکشه، بیشتر موسیقی می نوازه، می رقصه، مسافرت میره، خرید میکنه، درخت کریسمس آذین میبنده، کادو می ده، بهترین شرابهاش رو باز می کنه تا قبل ِ گیلاس، توی بطری نفسی بکشه، و خودش رو برای نو شدنی دوباره تازه میکنه، حالم خوش میشه...
امید و نویدی تازه در دل دارن این روزها...
امید و نویدی تازه در دل دارن این روزها...
با صدای مرحوم خانوم هایده*
امشب شب یلدائه عزیزم رو میخوام
فال من به سعی بابا:
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
فال تو
به دست من:
ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگین دل سیمین بناگوش
...
و فال من به دست تو؟ متاسفانه به دلایل نقص فنی به دست
صاحبش نرسید...
پ.ن.1. و یلدا هم صبح شد... کاش کمی بخوابم...
پ.ن.2. کجایی تو؟!...
پ.ن.1. و یلدا هم صبح شد... کاش کمی بخوابم...
پ.ن.2. کجایی تو؟!...
السون و ولسون، اونو به من برسون، وقتی بهم رسوندیش، از من نگیرش آسون...
السون و ولسون یادت هست؟ السون و ولسون برا من همیشه همون دو تا عروسک خنگ بودن که همیشه دون دون ِ دون-ذات ِ لجی گولشون میزد. نگو این اصلش اسم یه ترانه قدیمی
ازعهدیه اس که آقای ترانه سرا هی دلش میخواسته خانوم عهدیه بگن "ش" و
این آقا از تلفظ این حرف قند تو دلشون آب بشه، و حالا آقای محمود خوشنام ِ خیلی
خوشفکر و خوش ذوق گذاشتدش رو بی بی سی فارسی اینجا، و توضیحاتشم داده.
حالا که حرف آقای خوشنام عزیز شد، یادم بندازین یه روزی، یه
روزی که مشقهام رو به عطر اقاقیها سپردم و وقت بیشتری کردم و البته تا اونروز سر ِ
زای ِ تزم نرفتم هم، فایلهای بی نظیر سری برنامه های طنین روستا رو که این آقای خوشنام ما چه خوش میرفت بر امواج رادیو شبانگاهی بی بی سی فارسی (به سال 2004 اگه
اشتباه نکنم) و چه همه عقلم در بلبشوی آنروزها کار کرد و همه شون رو دانلود کرد و
الان از داشتن اون مجموعه بی نظیر سخت از خودش راضی میباشد را (نفسم برید!)، از همین تریبون یکی یکی براتون هوا کنم، باشد که رستگار شوید.
اشتراک در:
پستها (Atom)