"نمیدانم چکار کنم. این روزها اگر خستهام، تلخم، بدم، یک خط در میان گزندهام، تحملم کنید. به خصوص بعد از افتادن از نردبام و شکستن شانهام، دردی در بازوی راستم جا مانده که شبها هر نیم ساعت دو بار با ناله از خواب کنده میشوم، پهلو عوض میکنم، باز بی اختیار در "نور خانگی" غرق میشوم. بعد باز از خواب میپرم. این روزها دیگر درد بازوی راستم بهانه است که برای درد سینهام ناله کنم.
نمیدانم چکار کنم. اما تأسف نخورید، تسلیام ندهید، به قول آن دوست که میگوید "دستم نزنید، خوبم." من میگویم کاری به کارم نداشته باشید، خرابم."
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود...
ناتانائیل، کاش در تو هیچ انتظاری حتی میل هم نباشد، و فقط استعدادی برای پذیرفتن باشد.
(مائده های زمینی- آندره ژید)
دردِ انتظار...
این همان چیزی است که من لابلای "سه سانتیمتر درد" می بینم. آه از آدمی
که چنان شوقی دارد و چنان شوقش به انتظاری کُشنده می رسد. آدمی که دوست داشتن در او
قُل قُل می زند و لذتی در تن و در جانش انباشته دارد که میخواهد به تو، و فقط به تو، بدهد اما چنان شوقش، در انتظار کُشنده ی "مدتها"، آرام آرام خفگی میگیرد،
آسم می گیرد و سینه اش حالا فقط نفس نفسی با خِس خِسی آرام گرفته. اینجا جانِ دلم،
همان جاست که شوق از احساسی ناپايدار از
زمان و مکانی که با تو مشترک نیست، آرام آرام تخمیر می شود و تبديل به اندوه می
شود. جایی که شور و حرارتِ جان، شعله هایش اول به کم جانی، بعد به نیستی و خاموشی
می گرایند. بنظرم آدم خسته از انتظاری کهنه باید همچین آدمی باشد...
و بقول عباس معروفی:
از دل نمیتوان رفت
ولی از دست، چرا
...
و بقول عباس معروفی:
از دل نمیتوان رفت
ولی از دست، چرا
...
یلدانه
:فال من به دست تو
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
...
:و فال تو به دست بابا
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
...
آن مزه ی پنهان هستی
خب 2014 به نفس
های آخرش افتاده. سالی که آنهمه منتظرش بودم، نفهمیده و نچشیده و ادا نشده، تمام
شد. اولش غصه ام گرفت. بعد اما فکر کردم هی فلانی! دیگر از بس کلیشه و "دهنی" شده، آدم کهیر می زند اما خب! زندگی شاید همین باشد. احتمالن
دیگر وقتش است که خودم را دربست بدهم دستش و دیگر هر جور که پیش آید خوش آید باشد، هر جور که ببرَدَم. از اینجایی که من الآن دارم خودم را نگاه میکنم، دیگر اتفاقن خوبی کل
قضیه این است که از زندگی عقب ترم. که به صرافت افتاده ام دنبالِ آن موجودی که من ام.
که رهایش کنم و دست بزنم زیر چانه و تماشایش کنم که سر از کجاها که درنمیآورد. که اصلن
میخواهم در این آخرهای 2014 مانیفیست صادر کنم که هیچ چیزی در زندگانی به اندازه ی
باز بودن به روی حادثه ای که بیاید و بشوید و ببرَد، به زنده بودنِ آدمی مزه نمی
دهد. حتی فکر میکنم که اگر قبول هم کنم که خدایی هست، آن خداوند البته که بزرگ است
و کریم است، اما مجید هم هست. مجید دلبند من هم برداشته یک روزی از روی شاید هوسی، شاید اختیاری (و چه بسا بیاختیاری) یک چیزهایی خلق کرده، بعد احتمالن نشسته به کیف
کردن که اینها چطور برای خودشان میروند و می آیند و میبالند و میبافند و خام میشوند
و پخته میشوند و واگذار می کنند. یعنی میخواهم بگویم تهِ این قضیه ی "بودن" یک
جورهایی زیادی ول است. به همان جا که خودت هم ندانی به کجا، می رسد. که حالا درست
که رویای آدمی مرز ندارد، که قبول که خیال آدمی پروبال گسترده ای دارد، اما زندگی هم بضاعتی
دارد. با این حال اما شاید (و واقعن فقط "شاید") دست من و تو اینقدر هم
باز باشد که از کدامین تکه های واقعيت و خیال برداریم و خمیر مایه اش را بسازیم و
ورز دهیم. که بگذاریم که رویا نفسی تازه کند. باشد که زندگی زیر زبان مزه کند...
خب من قشنگ فهمیدم چرا مردها و زنها هردو در دسته ی پستانداران
قرار می گیرند! این باشگاهی که من هر از گاهی میرم ورزش، آقایونی هستند که از زنها
بیشتر پستان-دارند.
و یک خانومی هم هست که بطور قابل ستایش و پیگیری، بدنسازی
میکنه و از اون کمربندا می بنده. این خانوم ماتحت و مابَعدش یه چیزی حدود سایز 14
هست با کمری با سایز حدود 6 شده!! خب خانوم جان! بدنِ آدمیزاده نه بدن مادر هاچ
زنبور عسل!
کلن ورزش هم نکنم صرف حضور در این باشگاه منو مفرح میکنه :-)
این روزها که میگذرد...
ای روزهای خوب که در راهید!
ای جادههای گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه
از پشت لحظهها به در آیید
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
(بخشی از شعر "روز ناگزیر" سرودهی قیصر امینپور)
سندروم پای بیقرار و سینه ی بی تاب
روز خود را چگونه آغاز کردید؟
با دیدن و شنیدن این فایل که علی ایمیل کرده
گلاب آدینه که میگه 1364، من انگشت به دهان که سی سال پیش بود سلطان و شبان؟!!؟
...کلاغی، فهمیدی لطفن منم خبر کن که "اینهمه سرعت روزها برای چه است"؟
...کلاغی، فهمیدی لطفن منم خبر کن که "اینهمه سرعت روزها برای چه است"؟
ساعت 5 و 25 دقیقه عصر. 5 ساعت بی وقفه و پشت سر هم درس داده م. تدریس رسمن رمق آدم رو میکشه، حتی برای منی که تدریس رو دوست میدارم. حالا
کالج خلوته. تک و توک آدمها توی راهروها شالهای دور گردنشون رو سفت میکنن. با چشمهای
خسته، پله های طبقه ی اول رو هم رد کردم واز کریدور پیچیدم تو دفتر کارم که با ژوزف مشترکه. در باز بود. ژوزف نشسته بود پشت مونیتورش تو تاریکی داشت اسلاید درست میکرد. بی اینکه چراغ رو
روشن کنم، نرم و بیصدا رفتم طرف میز خودم. برگشت گفت: هی شایا. دلت میخواد چراغو
روشن کن. گفتم نه. خوبه. بزار همینجوری باشه. لبخند زد. نشستم پشت میزم. یه حافظ
خیلی کوچیک جیبی دارم که جاش کنار کیبوردمه و بلا استثنا هر آدم جدیدی وارد این
دفتر میشه می پرسه این چیه؟ و منم رسالت دارم که توضیح بدم! حافظ رو توی نور
مونیتور باز کردم:
دلبر که جان فرسود ازو
کام دلم نگشود ازو...
ژوزف رو صندلیش چرخید گفت: شعر خوبی اومد؟ لبخندم شد. چه
یادش مونده. گفتم از شعر حافظ هرکی هرجور دلش دیکته میکنه، برداشت میکنه. تو
تاریکی صاف نیگام کرد. گفت: دلت چی دیکته کرد؟ جوابشو ندادم. عوضش گفتم: این ترم هم تموم
شدا! امسال هم. گفت آره خیلی زود تموم میشه همه چی. بخصوص چیزای خوب. تایم فلایز
مای دیِر...
به تصویرم توی انعکاس پنجره نگاه میکنم. 2014 که اونهمه منتظرش
نشسته بودم، کی از من گذشت که هیچ نفهمیدم؟ کی آمد؟ کی رفت؟ چرا مرا کسی خبر نکرد؟
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...
همیشه هراسم آن بود
که صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت...
از همه جا، از در و دیوار دفتر، صدای احمدرضا احمدی اکو
میشه...
عاشق چون با خیال معشوق دست در کمر آرد، او را خلوت، خوشتر از صحبت در این جهان؛ و در آن جهان، دوزخ بهتر از بهشت. زیراکه در جوار مهجوران، خلوت بهتر از آن دست دهد که در جوار مقبولان. و این معنی، غوری عظیم دارد.
عاشق را از دوزخ ترسانیدن، چونان بُود که پروانهی دیوانه را به شمع تخویف کردن. پروانه در عشقِ آن میمیرد که یک بار آتش را دربر گیرد؛ او را همان بس بُود که یکزمان آتش شود؛ اگرچه زمان دیگرش از راه خاکستری به در اندازند و نام و نشانش بر اندازند؛ او از این باکی ندارد...
(عینالقضات همدانی - رسالهی لوایح)
صد آسمان ستاره...
داشتم شعر "دیدارگاه جان و خطر کردن"ِ اسماعیل
خویی رو میخوندم. همون جمله ی اولش "تنهايی كويری ما آسان نيست" من رو نیگهداشت. بعد یاد حرف آقای الف افتادم که پرسیده بود
"تو چرا هیچوقت خوشیت کامل نیست؟ چرا همیشه باید درد هم توش باشه؟ ها؟!". و
من براش نوشته بودم، همه ش خوشیه. دردشم خوشیه. راستی خوشی اصلن چی هست؟! و آقای الف باور نکرده بود ولی
خندیده بود.
داشتم می گفتم. "تنهایی کویری ما آسان نیست"... حالا
اینجایی که من زندگی میکنم، جزیره است. از قضا جزیره ای سبز و مه آلوده. تا صدها
مایل از همه طرف، بویی هم از کویر نبرده. اما کافیه اسماعیلِ کویرآشنا فقط بگه "تنهایی
کویری ما آسان نیست"، تا من ریشه هام، ریشه های تاریخم، خانواده و زادگاهم، در
اعماقِ کویرها و دشتهای بیات و بیاض و لوت و مغان به آب برسند و چشمهایم این بالا برق بزنند از چیزی که همین یک جمله ما
را این چنین به هم وصل میکند، سلانه، روی بیات کرد. و بعد زمزمه کنم هنوز "دستت درآستانه پیوستن می لرزد،
زنهار! تنهایی کویری ما آسان نیست. تنهایی کویری ما – این راستای نور وغرور، این گشادگی
عریان- آسان نیست"...
میدونی؟ شاید حس تنهایی و خلوت و کویر، برای شما
"انزوا" و "غیراجتماعی بودن" تعبیر بشه، اما من میگم این
تنهایی کویری حال نابی ست که باید بدست آورد. و آسان هم نیست...
کارگران مشغول کندنِ دل اند...
این هفته سالگرد این صفحه است. ششمین سال. شش ساله که
شایا روزمره هاش رو اینجا قَرقَره میکنه. شایا اینجا رو خیلی دوست داره، اما به
دلایل تمامن شخصی، در حال اسباب کشی از این خونه ست و برای همیشه از اینجا میره.
شایا اینجا گلدونایی کاشته که هر کدومشون دیگه شش سالی عمر دارند. شایا
هی تمام دو هفته ی گذشته رو با خودش فکر کرده که اینا رو چجوری موقع اسباب کشی ببره
که آسیبی نبینن. آدمیزاد وقتی یک جایی دلش خوش باشه، هی خودشو وابسته می کنه، گلدون میکاره، به درو دیوارا رنگ میزنه، و جوری حواسش
به خونه ش هست که انگار تا ابد قراره همونجا بمونه وگرنه لابد همه چیز رو به امان
خدا ول میکرد میرفت پی کارش. اونقدر "من" اینجا جریان داشته که دیگه حالا جزو بودنم شده. و خب! یه جورایی اسباب کشی از این خونه سخته...
شایا خونه جدیدش رو هم پسندیده و میدونه کجا میخواد بره.
جاداره از همه ی شماهایی که هرازگاهی به این آدرس سر زدین، خیلی خیلی تشکر کنم.
تویی که این صفحه رو خوندی و با روزمره های من آشنایی، خوب میدونی که من خیلی جمعی
و عمومی نیستم و باهات یک ارتباط زیستی نزدیک و درونی دارم حالا گیرم اینطور مجاز
و در ملا عام هم...
صفحه شین از 8 دسامبر دیگه وجود نخواهد داشت و دامین اش از
قبل واگذار شده. اگه کسی (غیر از یک نفر!) هنوز هست که دلش بخواد بیاد خونه ی
جدید شایا، میتونه به آدرس زیر ایمیل بزنه (ایمیل قبلی صفحه ی شین هم از 8 دسامبر
دیگه با خود شین میره رو هوا!) تا آدرس خونه جدید رو بدم:
tamas.shaya@gmail.com
روزگار به کام...
شایا.
لندن.
سردترین زمستان
Two things are infinite: the universe and human stupidity; and I’m not sure about the universe!
انشتاین گفته بود قانونِ دو چیز در دنیا به
بینهایت میل میکنه: هستی و حماقت انسان. بعدم تاکید کرده بود که هنوز در مورد
قانون هستی خیلی مطمئن نیست. حالا من دلم میخواد اسمش رو"حماقت" نذارم،
اما راستی راستی انگار یه قانونی در آدمی ثابت هست و همیشگیه و به بینهایت میل
میکنه. انگار آدمی مدام در حال بازآفرینیِ خودش و اون قانون همیشگی ش در قالب
قانون تازه است. و بدتر از اون! ثبات قانونش، همون تداوم فرار از قانونی به قانون
دیگه ست. از بن بستی به بن بست دیگه. از آغوشی به آغوش دیگه. از یه تنهایی به یه تنهایی دیگه. از توجیهی
به توجیهی دیگه. و این دورِ باطل تمامی نداره مگر با مرگ مشترک مورد نظر! (البته مورد داشتیم از ادامه ی پس لرزه های این قانون حتی مدتها بعد از مرگ مشترک مورد نظر!). بعد بدبختی وقتی بروز میکنه
که خودت مچ خودتو می گیری که زکی! حواست هست که داری مدام قوانین جدید می چینی تا
یه دررو برا خودت باز کنی که باز مثل همیشه صورت مساله رو خط بزنی و فرار کنی؟!؟ و
خب! لابد بعدش شانه بالا می اندازی که: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد"
(واقعن همین باشد؟!)...
اینجایی که الان من ایستادم، هامون داره داد میزنه: "یعنی
همه ی اون زمزمهها، زندگیا، عشقا.. همه دروغ بود؟"... تجسم استیصال... بعد دوباره داد میزنه: "نه مهشید! تو داری یه بحران شدید روانی رو طی میکنی، و
طبیعیه که از هرچی و هرکسی ممکنه بدت بیاد"! تجسم تمنا...
من؟ گفتن ندارم از هجمه ی این تمنا و استیصال...
"دل دیوانه"، داستانش را
از جایی غریب و نامعمول آغاز میکند. اغلب، آنچه دیده ایم و شنیده ایم، خط سیری است
از اوج تا "افولِ" ستاره. "دل دیوانه" اما از افول آغاز میشود
و با عشقی که طرزش در کارنامه ی گذشته ی شخصیت این داستان نبوده، تلاش میکند و میخواهد
روایتی دیگر از زندگی و موسیقی اش را آغاز کند.
و پروست یادت هست؟: "میان همهی شیوه های پرورش
عشق، همهی ابزارهای پراکنشِ این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترینها، همین تندباد
آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد"... همان.
و مرد، با آن دل دیوانه اش، ته نشين میشود. رسوب می کند. ته نشين، آدم خسته ای است که دیگر
نای جنگیدن ندارد... می پذیرد. تن می دهد...
فیلم که ساعت سه صبح تمام شد، به پهلو دراز کشیدم. با چشمان
باز رو به تاریکیِ پشت پنجره. و تصویر تصویر شدم از گذشته ها. از خاطره ها. بعد دلم برای تمام آن گذشته ام تنگ شد. برای تمام آن حس های
خالص و پررنگ. برای تمام آن من ِ دیوانه.
آن عاشقی های تب دار. آن لحظات داغ و عميقِ بی تکرار. برای تمام آن لحظههايی که
دنيا بس بود و میشد به آغوش مردی اندیشید و فکر کرد که میشود همه چيز را بیرونِ
آن آغوش رها کرد و با لبخند مُرد. تمام آن سالهایی که شعار دادم که بدون عشق نمیتوانم
زنده بمانم. حالا اما مدتهاست که عشق نيست و من هنوز زنده ام. و البته هنوز هم خيال
میکنم بیعشق زنده نمی مانم!...
و برای آن دل دیوانه ام. برای آن زنی که دلش در شقیقه اش می زند... بعد انگشت اشاره و میانیِ دست راستم را به لب بردم و بوسیدم و بوسه را روی شقیقه ام گذاشتم. بعد لبخندم شد. میدانی؟ دوست داشتن ساده است. خیلی ساده. عشق هم. پیچیدگی اما از تن آغاز می شود.... درهم تنیدگی عشق و تن است که پیر میکند...
و برای آن دل دیوانه ام. برای آن زنی که دلش در شقیقه اش می زند... بعد انگشت اشاره و میانیِ دست راستم را به لب بردم و بوسیدم و بوسه را روی شقیقه ام گذاشتم. بعد لبخندم شد. میدانی؟ دوست داشتن ساده است. خیلی ساده. عشق هم. پیچیدگی اما از تن آغاز می شود.... درهم تنیدگی عشق و تن است که پیر میکند...
من؟ دل دیوانه ام هنوز در آروزی محال می تپد...
در آدمی، عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست که اگر صدهزار عالَم مُلکِ او شود که نیاساید و آرام نیابد. این خلق به تفصیل در هر پیشهای و صنعتی و منصبی و تحصیلِ نجوم و طب و غیر ذالک میکنند و هیچ آرام نمیگیرند، زیرا آنچه مقصود است به دست نیامده است. آخر، معشوق را "دلآرام" میگویند، یعنی که دل به وی آرام گیرد.
(مقالات مولانا)
و احتمالن "امیدواری" تنها چیزی ست که آدمی در زندگی اش دارد...
1. میدانی جانا؟ حالا میدانم چرا اینهمه آرامم در میانه اینهمه
آتش. ابراهیم نیستم. آتشش لاکردار اتفاقن بد می سوزاند جسم و جانم را. جگرم را.
اما دیگر خوب میدانم که زندگی برای بسی از ما بهتران هم لحظه ای درنگ نکرد که حالا
برای من و تویی بکند. راهش را میگیرد و می رود. چه همراهش بشوی چه نشوی. میدانم که
چیزهایی بودند/ هستند که همان یکبار "اتفاق" می افتند، حتی اگر از عمقهای جان
بخواهی دوباره بودنشان را. طبیعتش این است که بگذرد. من؟ به طبیعت نزدیکترم. زنم...
2. آقای میم خیلی شاکی گفت:
"اگه من احوالی نپرسم، همینجور برای خودت تو سکوت اینقدر ادامه میدی تا دنیا
تموم بشه". راست میگوید. گوشم چرک کرده بود. از آن دردِ گوشی کشیده ام که
مپرس ها. باید چرکش را میکشیدند. چکه چکه از درد می پیچیدم اما صدایم در نمی آمد. بی
صدا اشکهایم از گونه هایم، به گردنم و از گردنم به یقه ی لباسم می ریخت. یکجا دکتر
ایستاد. دستکشش را درآورد و ساعدم را آرام به نوازش گرفت. از پشت پرده ی ضخیم اشک
نگاهش کردم. با التماس نگاهم کرد و گفت: تو را به خدا داد بزن!...
3. نگاه آدمی که یکروز به این نتیجه
رسانده شده که ده سال است که رشته های سوخته را می ریسد، در آینه نگاه عجیبی است.
آدمی که خراش خورده و خراش داده و صدایش هم در نیامده. این آدم صبور نیست. حمال
است. حامله است. مدام حمل میکند. کاش زودتر بارش را زمین بگذارد طفلکی...
زمزمه های من...
با اشتیاق سی دی " نجواهای زمین" رو دانلود
کردم. ذوقم بیشتر برای بخش فارسی اش بود. میخواستم بدونم اون سال، سال1977، که قرار شد ناسا نجواهایی از زمین رو به فضا
بفرسته، به امید اینکه اگر در جای دیگری از این کهکشان عظیم، موجودات هوشمند دیگری
هم هستند، شاید بشنوند و مطلع بشوند که ما اینجا روی زمین هستیم، ایران چی انتخاب کرد؟
پروژه "وُییجر گلدن رکورد"، پروژه ی خیلی جالبی بود از طرف بشریتی که با چشمان پرشوق و پرستایش، قرنها و قرنها به آسمان خیره شده بود، مبهوت زیبایی و ابهتش شده بود، به آسمان ایمان آورده بود و مرجع بزرگترین ترسها و منبع الهام زیباترین احساساتش رو از اون گرفته بود، ازش دین ساخته بود، هنر ساخته بود و تصویرها کرده بود. بعدها به آسمان کافر شده بود، بعدتر اما، با وجود بی ایمانی جدیدش، به این صرافت افتاده بود که اگه واقعن دنیایی ورای این سیاره کوچک با موجوداتی هوشمند وجود داشته باشه، اونوقت چی؟! بعد لابد نشسته در مرکز ناسا، فکر کرده که باید کاری کنه. نشسته تصویر و تصور کرده که حداقلش اینه که پیامی آماده کنه و در بطریی بذاره و درش رو ببنده و به اقیانوسِ کهکشانها بندازه، شاید کسی/موجودی، روزی اونو از آب بگیره و بدونه که زندگی و تمدنی رنگارنگ در جایی به اسم زمین هست و خدا رو چی دیدی شاید هم با ما ارتباط برقرار کرد. خیلی هم فیلم علمی-تخیلی-وار. بعدتر؟ از همه ی زبانها و تمدنهای بشری یک متن کوچکِ خوشآمدگویی ضبط کرده، از آواهای طبیعی زمین مثل صدای پای آب، رعد و برق، صداهایی از حیوانات، ماهی ها و پرنده ها، از هر کدوم یک تِرَک کوتاه گرفته، کنار قطعاتی از موسیقی از فرهنگهای مختلف انتخاب کرده و همه رو با هم روی یک دیسک ضبط کرده و کدگذاری کرده و فرستاده به فضا و رهاش کرده. از سال 1977 این صفحه داره در فضا همینجور میچرخه و به پیش میره، آن هم به امیدی...
پروژه "وُییجر گلدن رکورد"، پروژه ی خیلی جالبی بود از طرف بشریتی که با چشمان پرشوق و پرستایش، قرنها و قرنها به آسمان خیره شده بود، مبهوت زیبایی و ابهتش شده بود، به آسمان ایمان آورده بود و مرجع بزرگترین ترسها و منبع الهام زیباترین احساساتش رو از اون گرفته بود، ازش دین ساخته بود، هنر ساخته بود و تصویرها کرده بود. بعدها به آسمان کافر شده بود، بعدتر اما، با وجود بی ایمانی جدیدش، به این صرافت افتاده بود که اگه واقعن دنیایی ورای این سیاره کوچک با موجوداتی هوشمند وجود داشته باشه، اونوقت چی؟! بعد لابد نشسته در مرکز ناسا، فکر کرده که باید کاری کنه. نشسته تصویر و تصور کرده که حداقلش اینه که پیامی آماده کنه و در بطریی بذاره و درش رو ببنده و به اقیانوسِ کهکشانها بندازه، شاید کسی/موجودی، روزی اونو از آب بگیره و بدونه که زندگی و تمدنی رنگارنگ در جایی به اسم زمین هست و خدا رو چی دیدی شاید هم با ما ارتباط برقرار کرد. خیلی هم فیلم علمی-تخیلی-وار. بعدتر؟ از همه ی زبانها و تمدنهای بشری یک متن کوچکِ خوشآمدگویی ضبط کرده، از آواهای طبیعی زمین مثل صدای پای آب، رعد و برق، صداهایی از حیوانات، ماهی ها و پرنده ها، از هر کدوم یک تِرَک کوتاه گرفته، کنار قطعاتی از موسیقی از فرهنگهای مختلف انتخاب کرده و همه رو با هم روی یک دیسک ضبط کرده و کدگذاری کرده و فرستاده به فضا و رهاش کرده. از سال 1977 این صفحه داره در فضا همینجور میچرخه و به پیش میره، آن هم به امیدی...
سی دی رو گذاشتم. صدای مردِ گوینده ی نماینده ی فارسی
زبانان، خالی از لطف بود: "درود بر ساکنین ماورای آسمانها. بنیآدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند.
چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار." همین. بعد موسیقی ها
رو چک کردم. موسیقی یی از ایران نبود. تکیه دادم به صندلی و نفس عمیقی کشیدم. لابد
فکر کردن اگه موجودی در فضای بیکران باشه، لابد آدمه دیگه که بهش پیغام بدیم ما با
هم بنی آدمیم، وگرنه چرا از هزاران هزاران امکانی که در شعر و ادبیات و فرهنگ
فارسی هست، این شعر سعدی باید گزینه منتخب باشه؟!
همونجور نشسته روی صندلی، بین موسیقیها و آواها
و سلامها به زبانهای مختلف که داشت برای خودش پخش میشد، فکرم رفت به اینکه اگه به من هم فقط چند ثانیه امکان میدادن تا از خودم چیزی بگم که بیانگر من باشه و منو به
کوتاهترین وجه ممکن به آدمی اونطرف خط، که هیچ آشنایی با من نداره، معرفی کنه، چی
میتونستم بگم؟! من چی میفرستادم برای معرفی خودم؟! چند تا جواب تو ذهنم دادم و هی خط
زدم. آخرش اما نگاهم رو سیو کردم و فرستادم. بی اینکه کوچکترین انتظار یا امیدی داشته باشم
که کسی بطری رو پیدا کنه یا ببینه حتی...
بطرز به شدت ناباوری، یک روز آقای الف بطری منو دید و با
تعجب از آب گرفت. در بطری رو باز کرد و حالا؟ شروع کرده منو دی-کُد کردن و آروم آروم باهام ارتباط برقرار کردن. با زنی
از دنیای دیگری... و چه خوب بلده وقت بده، کُدهامو با حوصله باز کنه، زبونم رو بلد
بشه و بخونَدَم و سرخوشم کنه از عمق چیزهایی که از من می فهمه. آقای الف، تنها آدم
روی زمینه که من رو در کلیتم میدونه بی اینکه با من باشه حتی. تنها آدمیه که "من" تونسته چیزهایی براش بگه که فقط با خودش قادر بود بگه. آقای الف، آدم قصه ی منو،
تو اون بطری، با چشمهای سبزش نگاه میکنه، وارسی ش میکنه، با دقت می بینه که آدمِ به بن بست رسیده چه شکلیه. میدونه که "راه برگشتی نیست" و "همه
چی رو به نامطمئنه" چه طعم و چه مزه ایه. بعد دست میکشه روی دستهام که از ترس قفل شدن وآروم بازشون می کنه. کُد
دیگری از من. بعد میخنده میگه "دیدی ترس نداشت." و اجازه میده که غریبگی نکنم باهاش. با اینکه فقط زمزمه هایی از تو بطری ام هنوز...
تصویری از اینروزها...
شبهایی طولانی، چسبناک و دلناک که سرم تا صبح توی گوشی موبایله و بلند بلند می
خندم و سرتاپا چشمم به واژه هایی که دراین شبهای وامصیبتای دل-تنگی و دل-بُردگی و
دل-بُریدگی اینطور می خندانَدَم و بعد من را به بازویش آرام می خوابانَد... دستم را گونیا میکنم زیر سرم و به پهلو دراز می کشم و بازویش را می بوسم و همینجور که ادامه
ی خوشی روی لبم جامانده، به خواب میروم...
روزهایی با همان اتفاقهای کوچک و همیشگی، اما پر
از رنگ، پر از پاییز، پر از خنکی و بادی ناایستا که دارد می بَرَدمان خوش خوش... و چشمم به
انتظاری آرام و دلچسب پشت واژه های داغ...
حالا تنها چیزی که دلم میخواهد این است که یک روز از همین روزهای رنگی و ابری
پاییزی ، کوله پشتی م رو بندازم روی دوشم، یک روزنامه از بغل مترو بردارم، برم تکیه
بدم به پشتی صندلی مترو، روزنامه رو حتی باز هم نکنم و فقط به فضای خالی قطار
خیره بشم و هیچ خیالی نبافم و هیچ آرزویی نکنم و فقط برم اونطرف ایستگاه بغلش کنم...
همین...
سرانجام یک روز هم میآید (آمده است دلبندم!) که آدمی در ذهنش اتفاقاتی میسازد که هیچگاه اتفاق نیفتاده اند. بعد جوری هم هر تکه اش را برای خودش بارها و
بارها تعریف می کند و جزییاتش را مو به مو چنان می چیند که دیگر خودش هم باورش میشود
که انگار که واقعن اتفاق افتاده اند... اما این گویا چندان هم غریب نیست. مولانا
هم حتی هزار سال پیش گفته بود: " چون تو میخواهی جایی روی، اوّل دل تو رود و
میبیند و بر احوال آن مطلع میشود. آنگه دل باز میگردد و بدن را میکشاند"*.
من؟ دلم این روزها در سفر است. دلم رفته است ببیند و بجوید. کوله ی کوچکم را آماده کرده ام و کنار تخت گذاشته ام برای آنروز که دلم بازگردد و مرا هم با خود ببرد...
من؟ دلم این روزها در سفر است. دلم رفته است ببیند و بجوید. کوله ی کوچکم را آماده کرده ام و کنار تخت گذاشته ام برای آنروز که دلم بازگردد و مرا هم با خود ببرد...
* مقالات مولانا جلالالدّین محمّد بلخی.
اشتراک در:
پستها (Atom)