چوپاني گوسفندان خود را سر کوه رها کرده و آمده بود به شهر، تا نان
بخرد. در دکان نانوايي صف بود و چوپان مضطرب و ناراحت و نگران. مدام اين پا و آن پا
مي کرد. نانوا به او گفت: چرا اينقدر نگراني؟ گفت: گوسفندانم را رها کرده ام و آمده
ام نان بخرم. مي ترسم گرگ ها شکم همه را پاره کنند. گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپرده
اي؟ گفت: سپرده ام، ولي مساله اينجاست که او خداي گرگ ها هم هست.
مطلب کامل نصرالله
پورجوادی در مورد اعتیاد
امشب باد را در آغوش گرفته ام...
ولادیمیر عزیزم،
نشسته ام روی زمین
و تکیه داده ام به شوفاژ. سردم است... تاپ پوشیده ام و شلوارک نرم چسبان. گرمم است...
از درون یخ زده ام اما پوستم داغ و گرگرفته و ملتهب است. به تو فکر میکنم و اندوهی
محو و مبهم اتاق را فرا میگیرد... تمام اين سالها شيفته ات بوده ام. تو را
به مردی گرفته ام و بس-يارتر از هر مرد ديگری دوست داشته ام. حريم خلوتم را با تو
تقسیم کرده ام. دوست داشتن را و عشق را و ستايش و احترام و آرامش را برای نخستين
بار با تو تجربه کرده ام... و اينک، امروز، زنی را فراروی خود می بينم که از هجوم ِ طوفانی ِ اینهمه نبودن ها، به ستوه آمده و دست بر پیشانی دنبال سايه ای می گردد برای لختی
آسودن. و در کشاکش این هذیان دلش گیر کرده، مانده...
چرا نگویمت که جهان کوچکم همچنان
شاعرانه و وهم انگیز و نازک و فریباست. اما می دانی ولادیمیر!
دیگر اینرا هم میدانم که گاهی ما در رويای رسيدن به رویای بزرگ، زندگی و گامها را
فراموش می کنيم. شاید عاقبت روزی هم فرا رسد که نومیدانه اعتراف کنیم که صدای
امواج دريا تنها ساخته ی ذهن ماست. دريا هم چنان دور است و ما ديگر عطش ادامه
نداریم. و میدانی گلم؟ سخت است هر روز و هر شبت را با رویای دریا سر کنی و هرشب ناهنگام،
ببینی که چه تشنه مانده ای... چه دور... و باز صدای امواج دریا در تو اکو بشود...
شده ام مثل نوشته های کشدار و بی صحنه داستانهای
همينگوی! سادگی بی خدشه... همینگوی راوی عجیبی است. همه چیز را نمی گوید. اما جوری
می گوید که وامیداردت که لابلای خطوطش را بخوانی. که وقتی مرد قصه را نشانده روی تخت و روزنامه
ای داده دستش، و زن قصه را ایستانده روبروی آينه، در تمنای مرد، و بيرون دارد باران
میبارد، تو میدانی و نانوشته میخوانی که این مردی که اينگونه سرد و ساکت نشسته آنجا روی
تخت و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها که از سر نگذرانده، چه جنگها که
ندیده و چه تاريخی که نپيچيده توی سينه اش...
حالا تو هم دخترم! اگر يکوقتهايی مثل
امشب ماندی که "خب آخرش که چی؟!"، زیاد روی این سوال مکث نکن. راهت را
بگير و برو. بعد، يک وقتی، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا و این پست را خواندی، اگر
راهت را گرفته بودی و رفته بودی و دویده بودی که پشت سرت را نگاه نکنی، یا اگر فقط
توانسته بودی بروی راه بروی و راه بروی و راه بروی تا آنجا که مثل فورست گام، دیگر
یکجا بایستی و بعد به خانه برگردی، یا آنقدر زیر باران مانده باشی که آب از ستون
فقراتت به کشاله هایت شره کرده باشد شاید که فراموش کنی، یا اگر کفشهایت فرسودهی سالهای رفتن باشند و شانههایت
خستهی کوله بارش، آن وقت بيا بنشين، حوله بدهم لباست را عوض کنی، موهایت را
بچلانی، تاپ بپوشی و شلوارک نرم چسبان، و با گونه های گرگرفته بچسبی به شوفاژ و من
برايت يک ليوان چای تازه دم بياورم با کیک گردویی، و برايت تعريف کنم که "آخرش که چی؟"!...
نیایش عصر یکشنبه
-
پروردگارا! بدان و آگاه باش که ديگر همچون گذشته های دور از تو بيمی ندارم . خدایی
که تو بودی و ما را به سان کودکان از مجازات میترساندی. هم اکنون سیب را خورده،
چشیده و باید به عرض برسانم که بهشت دقیقن همانجا بود که تو مرا بدان راندی...
- چه معرکه ای گرفته ای
بانو!
- شاید! و میدانی؟ خوبی اش به این است که زنی
قدبلندم آفریدی! و میتوانم تمام سیبهایی که قد حوا نمی رسید را هم بچینم و با
هم گاز بزنیم...
کفچه ماهی اینها را به سادگی می
گفت. بسیار ساده. ولی ما بهرحال احتیاج به هزار سال کامل دیگر می داشتیم تا به
مفهوم مورد نظر کفچه ماهی، مرد شویم.
ولی آنگاه چنان مردانی شدیم که
داستانمان را می بایست خواند. مردانی زیر کلاه چرمی و کلاهخود با چشمانی نافذ. مردانی که با چشمان خود افق را جستجو کردند. مردانی حریص برای تولید مثل، که مسکن
ِ چون قارچ بوگندوی خود را، از راه تفکر، مبدل به برجهایی مقر سلسله ها و راکت های
فضانورد کردند. مردان روش شناسی که در انجمنهای مردانه گرد آمدند. مردان غول شکن ِ
مسلط بر لغت، کاشف ناشناخته ها، شجاعانی که هرگز و در هیچ حال مرگ در بستر را
خواستار نبودند. مردانی که با بیانی خشن، آزادی را سفارش دادند. مردانی پایدار، از
خودگذشته، سختکوش، زیر بار نرو، همواره کله شق، مقابل دشمن قدافراشته، سخت رازدار،
بخاطر شرافت، شرافت را جویا، متشخص، رک گو، آیینه تمسخرگر خود، غمزده، از پادرآمده،
هدف نهایی را والاترشناس!
حتی کفچه ماهی هم که این چنین
تکاملی را برای ما پیش بینی کرده بود، همواره بیشتر بهت زده می نمود. و بالاخره در
دوران ناپلئون به زبان محلی آلمانی به افسانه پناه برد. دیگر نصیحتی نکرد. مدتها
ساکت ماند. اخیرن که بار دیگر آماده گفتگو شد، تنها به من توصیه کرد که به ایلزبیل
در آشپزخانه در شستن ظرفها کمک کنم، چون آبستن است و پرستاری طفل شیرخوار را
بیاموزم. او گفت بی تردید رفتار بعضی از زنها مَردوار است. این نکته باید مورد
توجه قرار گیرد. پسرم! از همان اوان که من آزادانه و به زحمت خود را به تله
مارماهی تو انداختم، نظرم خیرخواهانه بود!...
(کفچه ماهی – گونترگراس- ترجمه
عبدالرحمان صدریه)
Winning or losing achieves the same result: change*
سرویس جهانی بی بی سی یک
برنامه ی خیلی جالبی اول هر سال داره که اینجوریه که چند تا آدمهای خبره در حوزه
سیاست و اقتصاد و ورزش میشینن و وقایع سال جدید رو پیش بینی میکنن. برنامه در واقع
سه بخش اصلی داره: 1. اول برنامه میشینن و پیش بینی های سال قبل رو مرور میکنن و
بحث میکنن که کدومشون شد و چرا، و کدومشون نشد و چرا (معمولن هم بیشتر پیش
بینیاشون درست از کار درمیاد، مگه اینکه دیگه خیلی احمقانه و دور از ذهن باشه.
مثلن؟ مثلن هیچکدومشون پیش بینی نکرده بود و فکر هم نکرده بود که سوریه شیمیایی
بزنه! برنامه ایران رو خیلی خوب پیش بینی کرده بودن، با کلی حواشیش.) 2. چه
اتفاقاتی در سال جدید خواهد افتاد؟ و چرا؟ 3. چه اتفاقاتی در سال جدید نخواهد
افتاد؟ و چرا؟
برنامه ی 2014 ش رو
دوبار گوش دادم. نه که حالا خیلی به مسائل روز جهان دلبستگی داشته باشم. نه. برا
من بیشتر این نوع نگاه جالبه. دوست میدارم این مدل دیدن دنیا رو. که بشینی و
دست بزنی زیر چونه ت و زندگیت رو یه چشم انداز روبروت ببینی و قابلیتها و کاستیهات
رو روشن نگاه کنی و بر مبناش برنامه بچینی. البته آدمی داره اینو میگه که در ِ
زندگیش بیشتر از هر چیزی بروی اتفاق و حادثه باز بوده. که حتی اون در یه وقتایی از جا درومده، یا حتی شکسته. که اتفاقن آدم ِ حادثه ست.
آدم پیش بینی نشده ها. اما باید اونقدر مثل این انگلیسیا نگاه تاریخی به هستی
داشته باشی و خودت رو یکی از بازیگران جهان فرض کرده باشی و اونقدر هم نگاهت به
هستی بازیگوشانه و با لبخند باشه که بتونی کلیتش رو یه بازی ببینی و بشینی گمانه
زنی کنی که هر کی کارتهاش رو کی و کجا رو خواهد کرد و بر اساسش بازی خودت رو پیش
ببری. اما چیزی هم که قضیه رو جالبتر میکنه اینه که همیشه زندگی آنطور که ما فکرش رو میکنیم هم نیست . همه چیز میتونه اونقدر ولنگ و واز باشه که بتونه دقیقا برعکس اون چیزی بشه
که میگیم و مینویسیم و فکر می کنیم.
پیش بینی من؟ من پیش
بینی درستی ندارم از خودم. یا بهتر بگم، همیشه جا گذاشته م برای به شگفتی رسیدن.
تن به نشناخته دادن. از میان همه من های من هم، بهترین و عزیزدُردانه ترین ِ من،
اون منمه که همیشه شگفت زده م کرده. که این حظ ناب رو بهم داده. نیایش 2014 م هم این بود که تا روزی که زنده هستم، رگه ای از جنون و شگفت زدگی
در درونم بدوه، شمعی از دل-سپردگی ِ
جانانه در من زنده و روشن باشه، تا آن لحظه آخر... و حالا که حتی خانوم هایده
هم تو پس زمینه، قبای ژنده شونو برداشتن، دارم فکر میکنم که اگه آقا گرگ قصه
مون، بازم یهو از راه نرسه و منو درسته قورتم نده که باز چشمام مجبورنشن به تاریکی
شکمش عادت کنن و بعدم کورمال کورمال جام رو با چند تا قلوه سنگ پر نکنم و هی تکه پاره های پشت سرم رو
بخیه نزنم، هم آشتی ام هم راضی حتی. کلاغ قصه من بی خانه ست بهرحال. دیگه تلاشی
برای رسیدن به خونه و امن ِ دنیا ندارم. این یک قلم رو پذیرفته ام و از شما چه پنهان
که این کلاغ یواش یواش شروع کرده از این تجاوز و متجاوز لذت هم بردن!
و آرزو؟ - و آرزوهایم دیگر
شده اند قد آغوش تو...
* quote by Shannon L. Alder
* quote by Shannon L. Alder
- هوس سفر نداری زغبار این بیابان؟ - بدجور دارم! اندکی صبر کن تا کوله ام را ببندم...
کار سختی نیست. فقط باید کوله را جمع کرد. روی دوش انداخت. و به راه افتاد. و
باید زد به جاده های خوب ...
دوهزار و چهارده را به فال نیک گرفته ام... باشد که چنین باشد... 2013 هم البته
که روشن بودم. اما خون دل میسوختم. 2014 امید دارم به بغل بغل مهر و سبدسبد بوسه و
شعله شعله از داغی ات...
شایا از امشب کمرش را سفت بست!
خرگوش جونم! وقت بیداری ست یکچندی...
اشتراک در:
پستها (Atom)