امشب باد را در آغوش گرفته ام...

ولادیمیر عزیزم،

نشسته ام روی زمین و تکیه داده ام به شوفاژ. سردم است... تاپ پوشیده ام و شلوارک نرم چسبان. گرمم است... از درون یخ زده ام اما پوستم داغ و گرگرفته و ملتهب است. به تو فکر میکنم و اندوهی محو و مبهم اتاق را فرا میگیرد... تمام اين سالها شيفته ات بوده ام. تو را به مردی گرفته ام و بس-يارتر از هر مرد ديگری دوست داشته ام. حريم خلوتم را با تو تقسیم کرده ام. دوست داشتن را و عشق را و ستايش و احترام و آرامش را برای نخستين بار با تو تجربه کرده ام... و اينک، امروز، زنی را فراروی خود می بينم که از هجوم ِ طوفانی ِ اینهمه نبودن ها، به ستوه آمده و دست بر پیشانی دنبال سايه ای می گردد برای لختی آسودن. و در کشاکش این هذیان دلش گیر کرده، مانده...

چرا نگویمت که جهان کوچکم همچنان شاعرانه و وهم انگیز و نازک و فریباست. اما می دانی ولادیمیر! دیگر اینرا هم میدانم که گاهی ما در رويای رسيدن به رویای بزرگ، زندگی و گامها را فراموش می کنيم. شاید عاقبت روزی هم فرا رسد که نومیدانه اعتراف کنیم که صدای امواج دريا تنها ساخته ی ذهن ماست. دريا هم چنان دور است و ما ديگر عطش ادامه نداریم. و میدانی گلم؟ سخت است هر روز و هر شبت را با رویای دریا سر کنی و هرشب ناهنگام، ببینی که چه تشنه مانده ای... چه دور... و باز صدای امواج دریا در تو اکو بشود...

شده ام مثل نوشته های کشدار و بی صحنه داستانهای همينگوی! سادگی بی خدشه... همینگوی راوی عجیبی است. همه چیز را نمی گوید. اما جوری می گوید که وامیداردت که لابلای خطوطش را بخوانی. که وقتی مرد قصه را نشانده روی تخت و روزنامه ای داده دستش، و زن قصه را ایستانده روبروی آينه، در تمنای مرد، و بيرون دارد باران می‌بارد، تو میدانی و نانوشته میخوانی که این مردی که اينگونه سرد و ساکت نشسته آنجا روی تخت و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها که از سر نگذرانده، چه جنگها که ندیده و چه تاريخی که نپيچيده توی سينه اش...

حالا تو هم دخترم! اگر يکوقت‌هايی مثل امشب ماندی که "خب آخرش که چی؟!"، زیاد روی این سوال مکث نکن. راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا و این پست را خواندی، اگر راهت را گرفته بودی و رفته بودی و دویده بودی که پشت سرت را نگاه نکنی، یا اگر فقط توانسته بودی بروی راه بروی و راه بروی و راه بروی تا آنجا که مثل فورست گام، دیگر یکجا بایستی و بعد به خانه برگردی، یا آنقدر زیر باران مانده باشی که آب از ستون فقراتت به کشاله هایت شره کرده باشد شاید که فراموش کنی،  یا اگر کفش‌هایت فرسوده‌ی سال‌های رفتن باشند و شانه‌هایت خسته‌ی کوله‌ بارش، آن وقت بيا بنشين، حوله بدهم لباست را عوض کنی، موهایت را بچلانی، تاپ بپوشی و شلوارک نرم چسبان، و با گونه های گرگرفته بچسبی به شوفاژ و من برايت يک ليوان چای تازه‌ دم بياورم با کیک گردویی‌، و برايت تعريف کنم که "آخرش که چی؟"!...

۱ نظر:

  1. شایا...
    همش میام و این متنت رو میخونم و هی یه چیزی بیخ گلوم رو میچسبه...
    بانوی حس های عمیق و عجیب...

    پاسخحذف