من باب ثبت در تاریخ...

I did it, I did it, I did it!

چقدرم "تو" لازم بودم...
بدجور...

۴ نظر:

  1. دلتنگت شدم ... خوبی دختره ؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خوبم آفتاب. چه عجب بر اینجا تابیدی :)
      من؟ در جریانتم :) همیشه بهت سرمیزنم :*:*:*

      حذف
  2. چه ساکت شده ای بانو..
    میان این دانه دانه های برف، که سنگین و رنگین میریزند و شهر را به سکوت می نشانند، تو را به خدا چیزی بگو. از سمتِ گرما حرف بزن. مرا به یادم بیار.. دارد باورم می شود که فاصله عاشقی هایم با تنهایی هام حتی همان یک تار مو هم نیست.. چیزی است در حدود همان مرز هیچ ِ سیاهی و سپیدی... از این عشق های منطقی و مدرنِ قرنِ بیست و یکمی.. از این عقلی که این همه حرف می زند و محض رضای خدا لحظه ای امان نمیدهد.. از این قلبِ سوختهِ یتیم مانده.. و از من؛ که آخر هم نفهمیدم کدامیک در من حقیقت بزرگتری است..
    خسته ام بانو..
    حیف که شانه های مجازی ذره ای به شانه های حقیقی نبرده اند.. وگرنه من گرم تر از شانه های ظریف و گرم و مهربان تو؛ کجا سر بگذارم؛ نرم و طولانی... دوری هم قسمت ما شده از این پیشرفت های انسانی.. به زبانی سخن می گوییم که صدایش قاره ای آن سوتر شنیده می شود.. کلامی که جانمان را آرام می کند دستی به ضمیمه ندارد که دلمان را هم....
    این هم از بهانه گیری های امشب من که سوی تو روانه شد.. ببخش و بخند. کاش بدانم که می خندی...

    پاسخحذف