Winning or losing achieves the same result: change*

سرویس جهانی بی بی سی یک برنامه ی خیلی جالبی اول هر سال داره که اینجوریه که چند تا آدمهای خبره در حوزه سیاست و اقتصاد و ورزش میشینن و وقایع سال جدید رو پیش بینی میکنن. برنامه در واقع سه بخش اصلی داره: 1. اول برنامه میشینن و پیش بینی های سال قبل رو مرور میکنن و بحث میکنن که کدومشون شد و چرا، و کدومشون نشد و چرا (معمولن هم بیشتر پیش بینیاشون درست از کار درمیاد، مگه اینکه دیگه خیلی احمقانه و دور از ذهن باشه. مثلن؟ مثلن هیچکدومشون پیش بینی نکرده بود و فکر هم نکرده بود که سوریه شیمیایی بزنه! برنامه ایران رو خیلی خوب پیش بینی کرده بودن، با کلی حواشیش.) 2. چه اتفاقاتی در سال جدید خواهد افتاد؟ و چرا؟ 3. چه اتفاقاتی در سال جدید نخواهد افتاد؟ و چرا؟

برنامه ی 2014 ش رو دوبار گوش دادم. نه که حالا خیلی به مسائل روز جهان دلبستگی داشته باشم. نه. برا من بیشتر این نوع نگاه جالبه. دوست میدارم این مدل دیدن دنیا رو. که بشینی و دست بزنی زیر چونه ت و زندگیت رو یه چشم انداز روبروت ببینی و قابلیتها و کاستیهات رو روشن نگاه کنی و بر مبناش برنامه بچینی. البته آدمی داره اینو میگه که در ِ زندگیش بیشتر از هر چیزی بروی اتفاق و حادثه باز بوده. که حتی اون در یه وقتایی از جا درومده، یا حتی شکسته. که اتفاقن آدم ِ حادثه ست. آدم پیش بینی نشده ها. اما باید اونقدر مثل این انگلیسیا نگاه تاریخی به هستی داشته باشی و خودت رو یکی از بازیگران جهان فرض کرده باشی و اونقدر هم نگاهت به هستی بازیگوشانه و با لبخند باشه که بتونی کلیتش رو یه بازی ببینی و بشینی گمانه زنی کنی که هر کی کارتهاش رو کی و کجا رو خواهد کرد و بر اساسش بازی خودت رو پیش ببری. اما چیزی هم که قضیه رو جالبتر میکنه اینه که همیشه زندگی آنطور که ما فکرش رو میکنیم هم نیست . همه چیز میتونه اونقدر ولنگ و واز باشه که بتونه دقیقا برعکس اون چیزی بشه که میگیم و مینویسیم و فکر می کنیم.

پیش بینی من؟ من پیش بینی درستی ندارم از خودم. یا بهتر بگم، همیشه جا گذاشته م برای به شگفتی رسیدن. تن به نشناخته دادن. از میان همه من های من هم، بهترین و عزیزدُردانه ترین ِ من، اون منمه که همیشه شگفت زده م کرده. که این حظ ناب رو بهم داده. نیایش  2014 م هم این بود که تا روزی که زنده هستم، رگه ای از جنون و شگفت زدگی در درونم بدوه، شمعی از دل-سپردگی  ِ جانانه در من زنده و روشن باشه، تا آن لحظه آخر... و حالا که حتی خانوم هایده هم تو پس زمینه، قبای ژنده شونو برداشتن، دارم فکر میکنم که اگه آقا گرگ قصه مون، بازم یهو از راه نرسه و منو درسته قورتم نده که باز چشمام مجبورنشن به تاریکی شکمش عادت کنن و بعدم کورمال کورمال جام رو با چند تا قلوه سنگ پر نکنم و هی تکه پاره های پشت سرم رو بخیه نزنم، هم آشتی ام هم راضی حتی. کلاغ قصه من بی خانه ست بهرحال. دیگه تلاشی برای رسیدن به خونه و امن ِ دنیا ندارم. این یک قلم رو پذیرفته ام و از شما چه پنهان که این کلاغ یواش یواش شروع کرده از این تجاوز و متجاوز لذت هم بردن!

و آرزو؟ - و آرزوهایم دیگر شده اند قد آغوش تو...



* quote by Shannon L. Alder

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر