کاشکی یکی هم توی شهرهای ایران، دوربین برداره و این پروژه موزه خیابانی رو اجرا کنه. میدونم که بیشتر جاها دیگه نموندن. اما خیلی جاها هنوزم هستن.
عصر یکشنبه باشد (یکشنبه تو تقویم آقام جمعه ی شماست). شب نباشد. روز باشد هنوز. خانه بوی تمیزی بدهد. سوپ جو بار گذاشته باشی. بوی غذا و زندگی توی خانه پیچیده باشد. موهایت را که دو ساعت با روغن زیتون خوابانده بودی، شسته باشی. با اینکه تنها هستی، اما دو شات ویسکی در دو لیوان کوچک ریخته باشی، پشت اُپن آشپزخانه. به هر کدام نصف قاشق چایخوری عسل اضافه کرده باشی، و یخ طبعن. 5 عدد زیتون و به قطر یک بند انگشت پنیر بری brie بریده باشی و کنار زیتونها روی تخته ی گرد چوبی گذاشته باشی. جهت تکمیل چشم نوازی و حظ بیشتربصری، 3-4 عدد گوجه گیلاسی با ساقه و برگ، و خوشه ای انگور بی دانه ی یاقوتی هم کنارشان چیده باشی. اسکار (یادم بنداز این عضو جدید خونه رو بعدن معرفی کنم) پاهاش رو جمع کرده باشه کنار تخته. یک گیلاس رو هل بدی طرف اسکار. بعد؟ بعد آماده بشی. بیای اینطرف اپن. اسپیکر رو تا ته بلند کنی. موها نمدار و بلند باشند. لیوان ِ طرف خودت رو برداری. باتومز آپ. دستها به زانو. آماده. Play. بلند بلند با کالینکا بخونی و با موی پریشان برقصی و بچرخی. برقصی و بچرخی... دوباره ... سه باره... ده باره... تا از نفس بیفتی...

هیچی به اندازه ویسکی و کالینکا عصر یکشنبه رو خوب نمیکنه...  
کتابها و جزوه های مشقم همینجوری تلنبار شدن روی هم. ذهنم نمیکشه اما. نیگاشون میکنم و ورقشون میزنم. سرم پر هیاهوست.  یک ایمیل دیگه هم از آمریکا اومد که ما منتظریم بیای با ما کار کنی. ایمیل رو می بندم. ایمیل راب رو هم میبندم. کتاب رو میبندم. و بیلی هالیدی میذارم. از دخترک اجازه میگیرم که همینجا سیگار بکشم؟ کج نیگام میکنه اما میگه راحت باش. از تو یخچال یه آبجو برمیدارم و یه لیمو نصف میکنم و میچکونم سرش. برمی گردم به صندلی. فروغ رو باز میکنم. آدم رو دچار میکنه این زن: "مرا پناه دهید ای زنان ساده ی کامل"...

چشمامو می بندم و پک عمیقی میزنم. هی خودمونیما! چه بلد شدم لحظه رو کش بدم من. که لحظه رو نیگه دارم تو دستام، دست بندازم بازش کنم، واردش شم، پشت سرم ببندمش و خودمو توش غرق کنم. جوری که انگار هستی تمامش در همین یک لحظه خلاصه میشه و دنیایی بیرون ِ این لحظه نیست... دلم می خواد این غروب هی کش بياد و کش بیاد. این سیگار و بیلی هالیدی هم... سر ِ دلم رو که باز میکنم می بینم چه سوخته طفلکی. میدونی؟ مقادیر شديدن بس-یاااااار زيادی از دوست داشتن در من هست که وقتی خرجشون نکنم، اینجوری، یه وقتایی، سر دلم  قلمبه می شه و آماس می زنه و گاه هم غَلَیان می کنه... آتشفشانم که اینجور فوران کنه اما، اول از همه خودمو می سوزونه... حقیقت اینه که جایی م، چیزی هست که خیلی درد میکنه... "درد میکند بدجور"... دلم خودش هم حیوونی حواسش هست که جايی حوالی روزهای درخشان و بوی باران جا مونده. نرسیده به من. من گذشته م اما اون همونجا گیر کرده. مونده...


آخرین پک رو که میزنم گوشه ی لبم نرم تا میخوره. لبخندم می شه. من ِ بهمنی چه اردیبهشت را بو میکشم. و اردیبهشت شاید  آنقدرها هم دور نباشد...

و آدمی به امید زنده است، لابد...
عینهو یه سرباز ِ از جنگ برگشته، که با لباسای پاره و خاکی و لبهای خشک ِ ترک خورده تفنگش رو میذاره زمین، برگشتم خونه. بارون میومد شدید. دم در مکث کردم. نفس عمیقی کشیدم. این ترم هم تمام شد. بعدم همون دم در، زیر بارون سیگار کشیدم. دیس فاکینگ دم لایف... اما چه چاره؟ شونه بالا انداختم و کلیدو چرخوندم...

از من بپرسین میگم چرا که نه؟! میشه چندتا هندونه رو با هم بلند کرد. کردم که میگم. نه حتی بلندشون کردم که کلی راه رفتم باهاشون تا برسونمشون به جایی که میخواستم. بی اینکه بندازمشون یا بشکنمشون. تنها مشکل قضیه اما اینه که آخر خط، کمر خم و پشت قوز و شونه ها دردناک، در فضای نیمه تاریک و سرد ِ خونه برا خودت یه چایی می ریزی و چندین ساعت می چسبی به شوفاژ و تکون نمیتونی بخوری... باور بفرمایید هیچکی اندازه من الان لیاقت یه ماساژ جانانه رو نداره.

این ترم ِ بچه هام (بچه هام؟!) تموم شد. این سمستر سه کلاس داشتم. کلاس عصر جمعه م خسته کننده ترین کلاسم بود. همیشه غُرم بود با این کلاس. چقدر از دستشون نالیده بودم. امروز اما، بالاترین نمره ها رو این گروه گرفته بودن و سر آخرین کلاسشون برام یه دسته بزرگ رز قرمز رو میز گذاشته بودن و یه کارت هم کنارش و با شیطنت ازم پرسیده بودن برا ولنتاین کجا میرم امشب (اون دو تا شیطونا که حتی گفتن میشه مام بیایم؟!). کلی خندیده بودم باهاشون. نیم ساعت آخر کلاس کلی برام از خودشون گفته بودن. خوش بودم باهاشون. همینجور که داشتن حرف میزدن یه جا نگام پرت شده بود به بیرون و بوران ِ پشت پنجره. به تو فکر کرده بودم. بعد به فروغ. به اینکه دیروز لابد چه خسته بودم که در سالگردش شعری ازش نخونده بودم. بعد یاد اونروز ِ برفی ظهیرالدوله افتاده بودم... نگام برگشت توی کلاس. قول دادم یه بارهمه با هم بریم پاب و یه نوشیدنی بخوریم. احتمالن اوایل ترم دیگه. دلم براشون تنگ میشه. و نتیجه اخلاقی اینکه: جوجه رو آخر پاییز میشمرن. این تنها مثَل فارسیه که تا به همین لحظه هنوز کار کرده!

خسته ام...

"The past is a different country. They do things differently there"...

(The Go-Between by L.P. Hartly)

دارم فک میکنم آدم باید کجاها بوده باشه که کتابش رو با این جمله درخشان شروع کنه...

اگه دسترسی دارین، فیلمشم از دست ندین. گرچه کتابش یه چیز دیگه ست.

به ریه‌هایت یاد بده گاه نفس ِ کوتاه بکشند...

در ِ کاغذ را باز میکنم تا گوسفندی که برایم کشیده ای بائوبائو را بخورد. گلم حالش خوب است. همانجور مغرور و همانطور بیفکر، که انگار تنها گل دنیاست. حق هم دارد. میداند که میدانم که گل من است. آبش داده ام و هی از تو خواسته ام که برایم گوسفند دیگری بکشی تا بائوبائوی لعنتی را بخورد. امشب اما گوسفندم یکراست رفت سراغ گل... گوسفندم دیگر دلش بائوبائوی لعنتی را نمیخواست... سالهاست فقط با بائوبائو سر کرده...

می نشینم و تکیه میدهم به آتشفشان خاموش ِ این سیاره ی کوچک تاریکم... واژه های ولگرد اینجا و آنجا پرسه می زنند. شعر را دوباره میخوانم... این شعر بود یا هذیان؟ برای من این شعر نیست. هجوم تصویر است که فلاش بک میخورد و نفسم را بند می آورد. واژه هایش زنگ می زنند در فضای خالی، و اکو می شوند... چشمانم را که لحظه ای ببندم، باز همه حال و آینده ام پر از نبودنش در گذشته میشود... آخ از این تنگ-دلی... برای تو دیگر "دلتنگی" بسنده نمیکند. برای صفورا و خانواده و آدمهایم و ایران "دلتنگ" می شوم. "تنگ-دلی" اما برای من، آن غم سهمگينی است كه از نبودن ِ "تو" بر دلم هوار میشود... آن بغضی است كه هميشه بيخ گلو نشسته... آن بهتی است که خود را نمی گوید اما خیره خود را در نگاه تکثیر میکند...

داغم...

کسی بیاید و مرا پاشویه دهد، لطفن...

بلبل عاشق تو عمرخواه که آخر، باغ شود سبز و سرخ گل به برآید...*

بالاخره تتو کردم. سالها بود که دلم تتو خواسته بود و هی جدی-شوخی به خودم خندیده یودم و همینجوری مونده بود پس ذهنم. بعد؟ باز هم خندیده بودم و جلوی چشمهای شگفتزده میم قهوه مو هورت کشیده بودم و دو ساعت بعدترش، فشارم افتاده بود و تنم میل شدیدی به نشیب داشت. بنده یه آمپول با هزار سلام و صلوات میزنم و روایتها هم داریم از غش و داستانهای آمپولی، اما آدمیزاده دیگه! گاهی هم خودش با پای خودش میره میشینه جلوی چشمهای مهربون بورنو و در حالی که دستاش یخ کردن، آروم و نجواوار بهش میگه که مقادیری فوبیای سوزن داره و اگه حالش بد شد، دستپاچه نشین و فقط در جریان باشین، تا بورنو آرومش کنه و بگه نیگاه نکن دخترم و بعد در هر ثانیه 100 سوزن به تنش فرو کنه و بعدترش با اینکه فشارش افتاده باشه، اما هی نیگاه کنه به عضو جدید تنش و هی هی هی لبخندش بشه... قبلش البته نشسته بودم ساعتها درمورد تتو خونده بودم و کلی ویدئو هم دیده بودم. به گزارش یکی از مقاله های گاردین، در بریتانیا بیشترین تتوها در سنین نوجوانی و تین ایجری انجام میشن و بعد نزدیک به هشتاد درصدشون قبل از 55 سالگی میرن درد بیشتری رو تحمل میکنن و تتوهه رو برمیدارن. من پیش خودم حساب کردم با این تفاسیر پس کسی که بعد از سی ساگی تصمیمشو قطعی کرده باشه و رفته باشه تتو کرده باشه، دیگه نباس برش داره! هزار سال بود تتوها رو روی تن بقیه فقط نیگاه کرده بودم و دلم خواسته بود اما امسال به خودم هدیه تولد دادمش. و از کرده خود بسی شادانم. جدی.

بعد فقط این نبود که برا هدیه تولد. در راستای تکمیل اسپویل شدگی، سنت هر ساله رو هم که بهرحال بجا میارم و الآن که دارم اینا رو مینویسم، منتظرم موهام خشک شن و این گیلاس ویسکی به جونم گرم بشینه بعد خوشگل بپوشم برم The Phantom of Opera رو در تئاتر ملکه ببینم.

بازو لطفن...



 فال زادروزم به دست تو*