کتابها و جزوه های مشقم همینجوری تلنبار شدن روی هم.
ذهنم نمیکشه اما. نیگاشون میکنم و ورقشون میزنم. سرم پر هیاهوست. یک ایمیل دیگه هم از آمریکا اومد که ما منتظریم
بیای با ما کار کنی. ایمیل رو می بندم. ایمیل راب رو هم میبندم. کتاب رو میبندم. و
بیلی هالیدی میذارم. از دخترک اجازه میگیرم که همینجا سیگار بکشم؟ کج نیگام میکنه
اما میگه راحت باش. از تو یخچال یه آبجو برمیدارم و یه لیمو نصف میکنم و میچکونم
سرش. برمی گردم به صندلی. فروغ رو باز میکنم. آدم رو دچار میکنه این زن: "مرا
پناه دهید ای زنان ساده ی کامل"...
چشمامو می بندم و پک عمیقی میزنم. هی خودمونیما! چه بلد شدم لحظه رو کش بدم من. که لحظه رو نیگه دارم تو دستام، دست بندازم بازش کنم، واردش شم، پشت سرم ببندمش و خودمو توش غرق کنم. جوری که انگار هستی تمامش در همین یک لحظه خلاصه میشه و دنیایی بیرون ِ این لحظه نیست... دلم می خواد این غروب هی کش بياد و کش بیاد. این سیگار و بیلی هالیدی هم... سر ِ دلم رو که باز میکنم می بینم چه سوخته طفلکی. میدونی؟ مقادیر شديدن بس-یاااااار زيادی از دوست داشتن در من هست که وقتی خرجشون نکنم، اینجوری، یه وقتایی، سر دلم قلمبه می شه و آماس می زنه و گاه هم غَلَیان می کنه... آتشفشانم که اینجور فوران کنه اما، اول از همه خودمو می سوزونه... حقیقت اینه که جایی م، چیزی هست که خیلی درد میکنه... "درد میکند بدجور"... دلم خودش هم حیوونی حواسش هست که جايی حوالی روزهای درخشان و بوی باران جا مونده. نرسیده به من. من گذشته م اما اون همونجا گیر کرده. مونده...
آخرین پک رو که میزنم گوشه ی لبم نرم تا میخوره. لبخندم می شه.
من ِ بهمنی چه اردیبهشت را بو میکشم. و اردیبهشت شاید آنقدرها هم دور نباشد...
و آدمی به امید زنده است، لابد...
و آدمی به امید زنده است، لابد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر