بهارانه ی من


هاهاها! کلی با این لباسم امروز سوژه عکس بودم تو پارک (حیاط) قصر باکینگام. هی ملت گفتن اشکال نداره ازت عکس بگیریم؟ منم گفتم اشکالی نداره! حالا شما که بر خلاف من، اینقده ارتباطاتتون خوبه و رو همه شبکه ها هستین و دنیا هم که دیگه خیلی کوچیکتر از اینحرفا شده و آدمای سرراهی هم حتی مادر گم شده شونو رو این شبکه ها پیدا میکنن، اگه یه عکسی با این شمایل دیدین، منم :دی
با پسر 5 ساله دوستم کلی که بازی کردیم جفتمون خسته شدیم و نشستیم تا مامانش برامون چای و کیک بیاره. پسرک فارسی حرف نمیزنه با اینکه مامان باباش هر دو ایرانی ان!

پسرک یهو پرسید خاله! چرا کریس (دوست مدرسه ش) یکشنبه میره کلیسا ما نمیریم؟ نشستم کلی براش توضیح دادم که آدما اعتقادای متفاوت دارن. از مسیحی و یهودی و مسلمونا گفتم. بعدم گفتم باز مسلمونا هم توشون فرق زیاده و کلی شاخه شاخه ان و بعدم رسیدم که یه سری شیعه ها هم هستن مثل مامان بزرگ تو که عقیده دارن امامشون بیشتر از 1000 ساله که غیبت داره

پسرک جدی و با حالت خیلی دلسوزانه  :Is he sick khaale?  


دو نقطه نیش باز، من و مامانش.
تصویرش در قاب دفترش در دانشگاه تهران، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، برایم ماند. امروز این تنها و آخرین تصویری است که از استاد باستانی پاریزی دارم. به سال هزار و سیصد و هشتاد و شش. قبلش منو یک ساعتی در دفتر "امور دانشجویان خارج از کشور" اساسی چلونده بودند تا راهم بدن. دو موضوع بود: اول کارت دانشجویی ایرانی نداشتم، و دوم اینکه مقنعه نداشتم. چندین آدم اومدن و نیگام کردن و کارت دانشجویی بی حجابم رو هم دید زدن و آخرش گفتن موهامو بدم تو، برم! و زیر نامه رو امضا زدن که دم در بدم به حراست! آقای حراست هم جوری نیگام کرد که یعنی چه جالب که برات امضا زدن!

رفتم تو. قبلن تلفنی وقت گرفته بودم. تو اون یک ساعت و چندی که در دفتر استاد بودم، اینقدر آدم اومد و رفت که کلافه شده بودم. نشد جوری که دلم خواسته بود بنشینم و گپی بزنیم. اما کتابی که میخواستم رو گرفتم. و امروز این آخرین تصویر من از دکتر باستانی پاریزی، برای همیشه ثابت ماند.

معلمان بزرگ نمیمیرند. جای تسلیت نیست.
دچار جنونم من!
قبلنا فکر میکردم دچار جنون عاشقی ام!
حالا اما،
دچار جنونم فقط !

خب بالاخره این آقای امیرحسین دلبریمون یه گالری دائمی برای کاراش گذاشت. (گوشه چپ همین شین، الف-دال ایشون از روز ازل ِ این صفحه، لینک بوده). برای بازدید باید تماس بگیرید و هماهنگ کنید. اینم آدرس و مشخصات

منم اومدم ایران، یه بوق و نیش ترمز، با هم بریم.

طفلک آهو...

حساب وقت و تقویم از دستم در رفته. انگار قفل شده باشم. یکجور بیچارگی مزمن ته قهوه نگاهم نشسته. گیر افتاده‌ام. وسط این بخش قصه‌ام گیر افتاده ام. یک جور استیصال و بی‌پناهی، بی حرف و بیصدا، روزهایم را سمج و لجبازانه در بر گرفته اند. چند روز پیش، توی کالج، همکارم پرسیده بود: چرا اینقدر خسته به نظر می‌‌آیم؟ کو آن چشمهای براقت؟ لبخند زده بودم و تشکر کرده بودم که حواسش به م بوده، اما جوابی به سوالش نداده بودم. حرف زدنم نمی‌آمد. حرف هم میزدم، حتمن گریه می کردم. تنها توی صورت مهربانش خندیده بودم و گفته بودم میای بریم پایین سیگار؟ گفته بود می آید.

بیمارم. باید ببرندم بستری ام کنند. میدانی؟ این شهر با همه خوبیهایش یک بدی بزرگ دارد. امامزاده داوود ندارد یا هم حافظیه. یادم هست به سال 78. اسفند 78. آخرین باری که شیراز بودم. آنقدر شوریده بودم و آنقدر گریسته بودم که بعدترش سبکی ِ خواستنی ِ هستی شده بودم. اینجا نمیشود اما. جایی نیست که بشود بروی توی ازدحام زار بزنی. در هیاهو گم کنی خودت را. که در آن گم، پیدا و جمع کنی خودت را. یکجور سبکی که فقط در امامزاده داوود هست و حافظیه شیراز. اینجا اما، به قول آقا مجید روضه خوون ندارم وگرنه خود ِ مصیبتم اینروزها.

درمانم را اما خودم بلدم. باید به شکم بستری ام کنی. و آنقدر پشتم را، و شانه هایم را کف دست بکشی تا از هق هق بیفتم. تا چشمهایم از سبکی، سنگین ِ خواب شوند. من بخوابم اما تو پا نشوی در را آرام پشت سرت ببندی که بیدار نشوم. نه. مطمئن باشم که در سنگینترین نقطه خوابم هم همینجا دستم توی دستت هست. بخوابم ساعتها. به بوی نفست. آنقدر که این خط سینوس قلبم که اینطور صاف و یکنواخت شده، برگردد به موج موج تپش اش. به ضربان زندگی. زندگی یک جای دیگری، میان مه و سکوت و بهاری که در راه است دوباره بتپد. بعد؟ خوب می شوم. میدانم. که بعد می بینی که چه هنوزم آهو نفس داشت. درمانم را بلدم اما چه چاره که دست ما کوتاه و خرما بر نخیل...

حافظ به سعی شایا

ِ شرح
ِشکن
ِزلف
خم‌اندر‌خم جانان

کوته نتوان کرد
که این قصه دراز است
...

مامان داره خونه تکونی میکنه. صداش خسته است. من؟ امسال تنها سالیه که تا حالا خونه تکونی نمیکنم. وقتشو اصلن ندارم. نشستم از زوایای مختلف همه جوره حساب کردم دیدم هیچ رقمه نمیرسم به اون مدل خونه تکونی که هر سال میکنم و خونه رو قشنگ به معنای کامل کلمه می تکونم. مشقم اینقد زیاده که نمیرسم. شما خونه تکونی کنین و مهمونی برین و حالشو ببرین، من میشینم مشخ خ خ خ مینویسم. خانه من امسال چند ماهی صبر کند لطفن! با اینهمه اما، عدس و گندم خیسانده ام که سبزه بکارم. بزرگترین "سین" از هفت سین ِ امسالم، "سوراخ" است. باقی سین ها را دور این سوراخ خواهم چید.

بعد؟ من که امکانش را فعلن ندارم، شما اما، یک کوله کوچک بیندازید روی دوشتان. سایزش جوری باشد که سبک باشد و همه جا بشود ببریدش. آدمهایتان را، آدمهای تمامن مخصوص خودتان را، یک دل سیر نگاه کنید. چشمانتان را لحظه ای ببندید و صداهایشان را دست بکشید. خط نگاهشان را لمس کنید. بعد هر آنچه از صدا، نگاه، لمس، عکس و خنده ازشان میتوانید در این روزهایی که هیچ تکلیفشان با خودشان معلوم نیست که بهارند یا زمستان، به غنیمت جمع کنید و بریزیدشان توی این کوله.

از طرف من هم نایب الزیاره این حال باشید.