حساب وقت و تقویم از دستم در رفته.
انگار قفل شده باشم. یکجور بیچارگی مزمن ته قهوه نگاهم نشسته. گیر افتادهام. وسط
این بخش قصهام گیر افتاده ام. یک جور استیصال و بیپناهی، بی حرف و بیصدا، روزهایم
را سمج و لجبازانه در بر گرفته اند. چند روز پیش، توی کالج، همکارم پرسیده بود:
چرا اینقدر خسته به نظر میآیم؟ کو آن چشمهای براقت؟ لبخند زده بودم و تشکر کرده
بودم که حواسش به م بوده، اما جوابی به سوالش نداده بودم. حرف زدنم نمیآمد. حرف
هم میزدم، حتمن گریه می کردم. تنها توی صورت مهربانش خندیده بودم و گفته بودم میای
بریم پایین سیگار؟ گفته بود می آید.
بیمارم. باید ببرندم بستری ام کنند. میدانی؟ این شهر با همه خوبیهایش یک بدی
بزرگ دارد. امامزاده داوود ندارد یا هم حافظیه. یادم هست به سال 78. اسفند 78. آخرین باری که
شیراز بودم. آنقدر شوریده بودم و آنقدر گریسته بودم که بعدترش سبکی ِ خواستنی ِ هستی
شده بودم. اینجا نمیشود اما. جایی نیست که بشود بروی توی ازدحام زار بزنی. در هیاهو گم کنی خودت را. که در آن گم، پیدا و جمع کنی خودت را. یکجور سبکی که فقط در امامزاده داوود هست و حافظیه شیراز. اینجا اما،
به قول آقا مجید روضه خوون ندارم وگرنه خود ِ مصیبتم اینروزها.
درمانم را اما خودم بلدم. باید به شکم
بستری ام کنی. و آنقدر پشتم را، و شانه هایم را کف دست بکشی تا از هق هق بیفتم. تا
چشمهایم از سبکی، سنگین ِ خواب شوند. من بخوابم اما تو پا نشوی در را آرام پشت سرت ببندی که
بیدار نشوم. نه. مطمئن باشم که در سنگینترین نقطه خوابم هم همینجا دستم توی دستت
هست. بخوابم ساعتها. به بوی نفست. آنقدر که این خط سینوس قلبم که اینطور صاف و
یکنواخت شده، برگردد به موج موج تپش اش. به ضربان زندگی. زندگی یک جای دیگری، میان مه
و سکوت و بهاری که در راه است دوباره بتپد. بعد؟ خوب می شوم. میدانم. که بعد
می بینی که چه هنوزم آهو نفس داشت. درمانم را بلدم اما چه چاره که دست ما کوتاه و
خرما بر نخیل...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر