تصویرش در قاب دفترش در دانشگاه تهران، دانشکده ادبیات و علوم انسانی، برایم
ماند. امروز این تنها و آخرین تصویری است که از استاد باستانی پاریزی دارم. به سال
هزار و سیصد و هشتاد و شش. قبلش منو یک ساعتی در دفتر "امور دانشجویان خارج
از کشور" اساسی چلونده بودند تا راهم بدن. دو موضوع بود: اول کارت دانشجویی ایرانی
نداشتم، و دوم اینکه مقنعه نداشتم. چندین آدم اومدن و نیگام کردن و کارت دانشجویی
بی حجابم رو هم دید زدن و آخرش گفتن موهامو بدم تو، برم! و زیر نامه رو امضا زدن
که دم در بدم به حراست! آقای حراست هم جوری نیگام کرد که یعنی چه جالب که برات
امضا زدن!
رفتم تو. قبلن تلفنی وقت گرفته بودم. تو اون یک ساعت و چندی که در دفتر استاد
بودم، اینقدر آدم اومد و رفت که کلافه شده بودم. نشد جوری که دلم خواسته بود
بنشینم و گپی بزنیم. اما کتابی که میخواستم رو گرفتم. و امروز این آخرین تصویر من
از دکتر باستانی پاریزی، برای همیشه ثابت ماند.
معلمان بزرگ نمیمیرند. جای تسلیت نیست.
ادبیات میخونی خانومی؟ یا تاریخ؟
پاسخحذفهیچ کدوم پیام :) ولی بیربط هم با هر دو نیست :)
حذف