Click
Sent!

نسبتن خلاص!

حكایت جدایی حسین پناهی از حوزه علمیه، در ذهن مسعود جعفری جوزانی، خاطره دیگری است: "زمانی كه حسین در حوزه علمیه مشغول به تحصیل بود، یك روز با لباس روحانیت راهی ده خودشان شد. آنجا پیرزنی مقابل اش ایستاد و گفت تمام دارایی ام یك كوزه روغن است. در این كوزه یك فضله موش افتاده، تكلیف چیست؟ حسین نتوانست به پیرزن كه تنها دارایی اش همان كوزه روغن بود، بگوید باید روغن را دور بریزد. گفت به اندازه یك قاشق از دور فضله موش بردار و برای چرب كردن لولای در استفاده كن. بقیه روغن هم برای استفاده مشكل ندارد. عصر همان روز وقتی كنار مادرش نشسته بود، به او گفت: مادر یادت است همیشه دوست داشتی برای چكیده كردن ماست كیسه های خوب داشته باشی مادر با هیجان پاسخ مثبت داد و حسین بخشی از لباس هایش را به او داد و گفت: این پارچه را از شهر برای تو خریده ام تا به آرزویت برسی. حسین تا چند ساعت بعد به قطره های آب كه از كیسه های ماست می چكیدند خیره ماند و بعد راهی تهران شد."

حالم؟ همان حال حسین است وقتی به قطره های آب که از کیسه های ماست می چکیدند خیره مانده بود...

مشترک مورد نظر هیچ چیزی جز همان نگاه حسین در صورتش پیدا نیست و عجالتن تنها به آبجو و پرواز می اندیشد...

I
I I
I I I 
I I I I
I I I I I 
I I I I I I 
I I I I I I I 
گاهی هم اینقد اینقد اینقد مشخ خ خ خ داری که گیر میدی به اسکار. به ساعت سه صبح! اسکار به دوردستها نگاه میکند. اسکار التماس میکند. اسکار آغوش می گشاید. اسکار اینجا، اسکار آنجا، اسکار همه جا. یک جا هم اسکار تصمیم میگیرد و قایقش را به آب می اندازد. اسکار فکر میکند پشت دریاها شهری است که در آن زنی به سرشاری یک خوشه انگور منتظر اوست. اسکار فکر میکند دور باید شد از این شهر غریب...