گاهی هم اینقد اینقد اینقد مشخ خ خ خ داری که گیر میدی به اسکار. به ساعت سه صبح! اسکار به دوردستها نگاه میکند. اسکار
التماس میکند. اسکار آغوش می گشاید. اسکار اینجا، اسکار آنجا،
اسکار همه جا. یک جا هم اسکار تصمیم میگیرد و قایقش را به آب می اندازد. اسکار فکر میکند پشت دریاها
شهری است که در آن زنی به سرشاری یک خوشه انگور منتظر اوست. اسکار فکر میکند دور
باید شد از این شهر غریب...
چه اسکار بانمکی!!!
پاسخحذفبد نیست من هم یکی از این اسکارها بگیرم برای خودم.. سر انقلاب دیدم توی اون فروشگاه کنار سینما بهمن. برم یکی بردارم. به درد می خوره....
:))
حذفآره ترنجم. بخر. برای من که که دیگه اسکار رفیق گرمابه و گلستانم شده :)
بوست کنم :*:*:*