بگذاریم که رویا نفسی تازه کند...


قصه ام خلاف جريان رود پیش می رود! مساله ذاتی که با "ابله" دایستایوفسکی داشتم، گریبان قصه من را هم گرفته. سرتاسر داستان برایم یک علامت سوال درشت جلوی خط به خط داستان نقش می بست و آنهم این بود که صدای ناستاسیا پس کو؟ ناستاسیای زیبا، این زن عجیب که ظاهرن خودش برای خودش طرزی داشت از زیستن و از بودن. قصه اما تمام شد و ما نفهمیدیم این زن کی بود؟ داستایوفسکی که آنهمه ریزبین است و بلد است از افکار و حس های مرد ابله آنجور بنویسد که میخکوبمان کند به صفحه، هیچ از ناستاسیا نمی گوید. زن داستان که آخرش فقط میدانیم که قربانی است، قربانی عشق کور و بی فکر روگوژین که نماینده ی مرد عاشق پیشه ی مجنون است، و اندیشناکی بی حد مرد ابله، پرنس، که ابلهی اش همانا همین است که زیادی می اندیشد، نمی دانیم که خود چه می گوید و کجای داستانش ایستاده که حالا بین این دو مرد مُرده است. خوب یادم هست که کتاب تمام شد و من اما معلق مانده بودم که این زن کی بود بالاخره؟

حالا؟ در داستان من؟ همان. صدای مردِ داستانم نیست. برایم روشن نیست مرد کجای قصه ایستاده... نمیدانم. شاید قصه ها همه اینجورند. شاید راوی هم فقط قادر است یک ذهن را با آنهمه پیچ و خم هایش روایت کند؟ و همیشه، هر داستانی، فقط یک کاراکتر اصلی دارد و بقیه در حاشیه ی همان یک کاراکتر؟!... نمیدانم...

قصه ام خلاف جريان رود پیش می رود! اخلاق خودش را دارد این قصه. و همین نوشتنش را سخت میکند. آدمهای این قصه بلدند رویا را. بلد شده اند رنگ بزنند به زندگی. بلد شده اند رویا را ببافند و بعد بافته هایشان را خیمه کنند و بنشینند وسطش به زندگی. در این قصه زنی هست که دلش، پی رویایش، دل-باخته بازی می کرد. همین است که این همه ماجرا داشت. که آن همه خط قرمز را رد کرد. که آنهمه جسارت و سرسختی داشت. حالا؟ کاراکتر ِ آنهمه رویاها و بلد بودنِ پی شقایق رفتن ها، مانده در رویا. رویایش را گم کرده. رویایش چه بود راستی از اول داستان؟!...

ته این قصه؟ معلوم نیست. رویای زن چیز دیگری بود تا همین دیروز. روایت جور دیگری پیش می رفت. اما تو باد شدی وزيدی تمام کاغذها و نوشته ها و رویاهایش را آشفتی. زن قصه ام گیج است. رویای این زن به هم ریخته. و وای از زنی که رویایش را نداند و مدام پی رویا چشمانش دودو بزنند...

راستی! داشتم با خودم فکر می‌کردم هنوز چه‌همه حوصله‌ام را داری... و از این فکر لبخند می شوم...
...کچل کردم که از یادم بری

میشه؟!؟
4-5 تا دانشجوی نیجریه ای تو کلاسم دارم. اول هفته پیش کل انداخته بودیم و شرط بسته بودیم که کی می بره. جلسه این هفته، دماغ همه مون سوخته بود. کسی شرط رو نبرده بود. آرژانتینی تو کلاسم ندارم اما تقریبن بیشتر کلاس طرفدار آرژانتینن. حتی سعید هم که ایرانیه گفت آخه چرا منو تو این موقعیت میزارین! من از بچگی طرفدار آرژانیتن بودم. حالا تو بد وضعیتی گیر کردم! بنده یه نگاه ِ یعنی تو دیگه بخواب بابا بهش کردم و سر ایران شرط بستم. سعید هم یه جوری نیگام کرد که یعنی چه رویی داری تو دیگه! منم صد البته واقفم که آرژانتین چه غولیه برا خودش، اما دل پاک دادم به دعای همه زنان و دختران جهان که پشت سرعلیرضا حقیقیه. اگه شماره تلفن دوست دختر مسی رو هم می داشتم، خودم بهش زنگ می زدم می گفتم خداییش یه نیگاه به قد و بالای حقیقی به چشم خریدار بندازه بعد با مسی یه صحبتی بکنه. حالا نه در اون حد که مسی از حسادت سیگاری بشه، اما مثلن بگه اگه به این خوشتیپه گل بزنی دیگه برنگرد خونه.

امروزم همه جمع میشیم تو همون پاب ِ فوتبال- بینی اینروزا. 

فینگرز کراس..

گاهی برای خودمم معلوم نیست که وقتی میگم نمیدونم میخوام ادامه بدم یا نه، دارم دلتنگی میکنم یا دلربایی یا هر دو یا اصلن یه چیز دیگه است!!

جدی تشخیصم نمیدم!

میدونی؟! از يه سنی/دوره‌ای به بعد، ديگه هيچ حس عميقی، چه اندوه و چه شادی، اون‌قدرها تکونت نمیده. نه که چیزی در تو کم شده باشه یا حست کم رنگ شده باشه. نه. حتی گاهی دردناکتر و عمیقتر هم هست اما ديگه آدم  نه اونجوری سوگواری میکنه، نه از خوشحالی بالا پایین می پره. همه چیز انگار روراست‌تر، بی پرده تر و آرامتر میشن. تاریخ حتی نشون داده که شده آدمیزاده اجازه بده مو که چه عرض کنم، ستونهای تخت جمشید هم لای درز  تعاريف مطلقش بره!

...خدایا! بزرگ باش
یه کم هم آدم باش
...!لطفن

...دردی که کمانه کرد، جوری که چندین دور پیچیدم به خودم، سخت... دلم نمیخواد ازش بنویسم... تاریخشو میزنم جهت ثبت در تاریخ
...گر چه نیازی هم نیست... یادم میمونه امروز
...
...
...
حس نرم ِ بی صدای آرامی دارم اين روزها. از آن حس‌ها که با چشمان نیم باز، دستم را زده ام زیر چانه، نشسته ام به تماشا. بی تقلا. ببینم به کجاها می برَدَم. تلاشی ندارم. مقاومتی هم. از آن حس ها که نمیشود مجبورشان کرد که باشند. که بايد خودش، لابه‌لای لایه هایت پا بگيرد و ریشه بدواند تا جوانه‌هایش بزند بيرون. که بی‌آن‌که دستش را بگيری و راهش ببری، خودش پابه‌پای نرمای تپنده ی سینه ات راه بیاید، حالا گیرم اولش به تاتی تاتی...
و
از بخت یاری ماست
شاید (شاید؟!)
كه  آنچه می خواهیم 
یا به دست نمی آید 
یا از دست می گریزد...


شاید وقتش است که بنشینم و قصه بنویسم. بهتر باورش خواهید کرد. همان چیزهایی را که فقط "مال قصه هاست"!
و ما چه زندگی اش کردیم...


و داستان همچنان ادامه دارد...
دخترم!
یک تصمیم هایی هم هستند در زندگانی برای نگرفتن... 

مرد با محاسنی که هنوزم پس از هزار سال پر و پیمان است و عجبا که پس از هزار سال، هنوزم سپید نیست و جوان است و همان چشمان ِ به غایت پر مهر که من خوب می شناسم بس که در آنها روزگارانی بعید زیست کرده ام، نگاهش را به من ِ خونین با لباسهای پاره، مشتاقتر از آن هزارسال پیش حتی، دوخت و با همان صدای نمدار ِ آرام پرسید: چه میخواهی؟!

- من؟ من دفتر ممدرضا نعمت زاده را جا گذاشته م. باید برم بهش بدم...


جدی...

غربال خودت را تکان بده*

گفته بود "دو دسته از مردان هیچ گاه به زندگی عادی برنمی گردند: آنهایی که به جنگ می روند و آنهایی که عاشق می شوند"... این را روی دیوار مغازه درویش هم خواندم...

زندگی بر روال عُرف، دست آدمیزاده را می‌گیرد و از چاههای عمیق ناامنی می‌کشاندش بیرون. آدمی را می‌گذارد میان چارچوب امنی که ستون‌هایش استوارند و قوانین بازی اش مشخص. ریسک ِ "باختن"، که همیشه آدمی را به بندهای این عرف، خوکرده و وفادار نگهداشته، کمترین است. همان ترسی که آدمی را همیشه نگهداشته و حفظش کرده از جفتک زدن های آن روح سرگشته و طاغی و ناپذیرای ِ بودنش. لازمه اش هم صد البته همان بده‌ بستان‌هایی است که همه بلد شده ایم. پایت را اما از چارچوب که بگذاری بیرون، دیگر از آن امنیت ِ ضابطه مند و آرامبخش خبری نیست. از "حدود" که بلغزی، کمترین تاوانش، سیلی واقعیت است... واقعیتی ناامن و سیال و در تغییر ِ مدام...

برای من اما دیگر، همین مچ‌ انداختن‌های مدام است که زندگی را برایم جذاب می‌کند و قابل و درخور ِ ادامه... بقول ابراهیم گلستان، "قناعت به چیزی که می‌گویند هستیم، یا هستیم یا فکر می‌کنیم هستیم"، نه فقط اصلن "کافی نیست، که غلط هم هست".... با اینحال اما، دیگر خوب میدانم که گام زدن در این "تعلیق" و پای همه بردن‌ها و باختن‌ها ایستادن و این نخواستن ِ آن "امنیت"، البته که پوست کلفتی میخواهد و از جان مایه گذاشتن... اینرا زنی میگوید که با جسم و جانش پرداخت کرده است، نقد نقد...

"غربال خودت را تکان بده" دخترم...



ابراهیم گلستان - نامه به سیمین 
سه هفته بیشتر است که اینجا را باز هم نکرده ام. دو هفته اش را تهران بودم. نه که نخواسته باشم. نه که نوشتنم نیاید. ساده، نتوانستم. تهران این بار به هم پیچیده بود. اولین بار بود که جایی سفری نرفتم. نه که نخواهم. که خیلی هم میخواستم. ساده، اما نشد. مرد مرا به "لال-ان" می کشاند. و در لال-ان فقظ میشود لال بود. روزهایش کلافی بود پیچیده به هم، به شب‌هایش، لحظه هایش تنیده در هم، آنقدر که تقویم مفهومش را از دست میداد و خردادش هوای اردیبهشت داشت. همه‌چیز پیچیده بود به هم و دلم  مچاله میشد و چیزی در حد فاصل نفس تا نفس بعدی فشرده میشد... تهِ دلم مدام پر و خالی می‌شد و هیچ نفهمیدم کدامین نیروی قویتر از من، مرا اینهمه تن-ها کرد در آغوش...