سه هفته بیشتر است که اینجا را باز هم نکرده ام. دو هفته اش را تهران بودم. نه که نخواسته باشم. نه که نوشتنم نیاید. ساده، نتوانستم. تهران این بار به هم پیچیده بود. اولین بار بود که جایی سفری نرفتم. نه که نخواهم. که خیلی هم میخواستم. ساده، اما نشد. مرد مرا به "لال-ان" می کشاند. و در لال-ان فقظ میشود لال بود. روزهایش کلافی بود پیچیده به هم، به شب‌هایش، لحظه هایش تنیده در هم، آنقدر که تقویم مفهومش را از دست میداد و خردادش هوای اردیبهشت داشت. همه‌چیز پیچیده بود به هم و دلم  مچاله میشد و چیزی در حد فاصل نفس تا نفس بعدی فشرده میشد... تهِ دلم مدام پر و خالی می‌شد و هیچ نفهمیدم کدامین نیروی قویتر از من، مرا اینهمه تن-ها کرد در آغوش...

۴ نظر:

  1. تهران بودنت مثل خواب بود شایا.....
    یه خواب شیرین...
    توی روزهایی که واقعاً به یه رویا نیاز داری.

    پاسخحذف